آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

سلام
من بهترم...خیلی از اون روزی که پست قبلی رو نوشتم حالم بهتر شده...باورتون میشه هر کدوم از حرفهایی که برام نوشته بودید رو چند بار خوندم...واقعا از همتون ممنونم...نمیدونم چطور باید تشکر کنم ولی  از ته قلبم  اعتراف میکنم با اینکه ندیدمتون  به دوستی با تک تکون افتخار میکنم...
راستش الان در شرایط روحی نیستم که بخوام دوباره داستان زندگی خودم و باران رو براتون بنویسم اما فقط برای دوستایی که وبلاگ قبلیمو نخونده بودن باید بگم باران یک آقای مهندس و شاعر بود که سال 83 طی ماجرای خیلی خاص با هم دوست شدیم ...عید 85 نامزد شدیم,عید 86 از هم جدا شدیم...
الان دیگه اصلا مهم نیست که مقصر تمام اتفاقات کی بود فقط باید بگم توی این2-3 سال سختی های زیادی کشیدم, نوشتنو کنار گذاشتم..خیلی چیزها و موقعیتهارو از دست دادم...دعواهای زیادی کردیم(البته فکر کنم منو شناختید دعواهای من در سکوت شنیدن صداهای فریاد و اشکهای بی صداییه که از چشمام میریزه)..بارها از هم جدا شدیم اما عمر این جداییها خیلی کوتاه بود...آخرش من به مرز افسردگی رسیدم و رابطمون یه رابطه تلخ وسرد شد...بخش عمده مشکلاتمون تحت تاثیر زندگی نزدیکترین دوستش  بود که همزمان با نامزدی ما ازدواج کرد اما زنش متاسفانه آدم...نمیدونم چی بگم..دوست ندارم پشت سر کسی حرف بزنم,فقط میدونم اگه کسی روزی حداقل 5 ساعت در کنار شما اشک بریزه و از عشقی که همراه با شکنجه است گلایه کنه مسلما نتیجه خوبی در انتظارتون نخواهد بود!و این کاری بود که هر روز دوست باران انجام میداد!
عید امسال بعد از اینکه رفتیم عید دیدنی و به خونه برگشتیم بدون حرف طلاهاشو پس دادم و هیچ چیزی رو پس نگرفتم و همه چیز تموم شد...
تنها کسیکه  در جریان بعضی اتفاقات بود همون دوستمه که تازه عروسی کرده..البته اونهم به طور کامل از همه چیز خبر نداره..حتی مامانم هم همه چیز نمیدونه...من خیلی از دردها و رنجهایی که کشیدم رو توی دلم نگه داشتم...
سیبی تو یادته تابستون چه حالی داشتم نه؟
بعد از اینکه رابطم رو قطع کردم چندبار خودش و خانوادش برای وساطتت زنگ زدن ولی من دیگه قبول نکردم..نه اینکه نخوام دیگه نتونستم...بعد از اون اتفاق هیچوقت نذاشتم هیچکس بفهمه چقدر غصه خوردم...جلوی هیچکس یه قطره اشک نریختم..حتی تو تنهایی خودم هم گریه نکردم تا نکنه کسی از سرخی چشمام پی به موضوع ببره...سعی کردم بهش فکر نکنم,راجع بهش حرف نزنم,رفتم تو هزارتا کلاس ثبت نام کردم تا حتی وقت فکر کردن نداشته باشم
یادتونه یه بار نوشتم تا حالا شده تو هوشیاری کامل توی کما باشین؟یعنی همه کارهاتون رو دقیق و حتی بهتر از همه انجام بدید بدون اینکه هیچ کنترل و اختیاری در بارش داشته باشین...
من یه دختر کوچولوی احساساتی نیستم..میدونم تو سن 25 سالگی منطق آدم باید به احساسش غلبه کنه...اما...
یه حال عجیبی دارم....اصلا اگه الان کسی از من بپرسه باران رو دوست داری یا نه هیچ جوابی ندارم بهش بدم...وقتی یاد کارهاش میفتم از خودم بدم میاد اما نمیدونم چرا هنوز وقتی یه نشونی ازش یه جایی میبینم ته دلم یه طوری میشه...

میدونم که اونهم دوستم داره...اینو هفته پیش که دیدمش, از اون چند قطره اشکی که موقع
بو-سی- دن انگشتام از چشمهاش ریخت روی دستم فهمیدم...اینو از برق چشمهاش فهمیدم...اما چه فایده...
دلم می خواست مهربون بود..دلم می خواست یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و میدیدم همه چیز خوابه..دلم می خواست وقتی دیدمش وقتی اونطوری اسمم صدا کرد این چونه لعنتی نمی لرزید و اشکهام سرازیر نمیشد اونوقت با خیال راحت وقتی از کنارش رد میشدم به خودم میگفتم حالا واقعا همه چیز تموم شد!!
خیلی حرف دارم...خیلی حرف دارم....آرامشم دوباره بهم خورده...میدونم که باید قوی باشم..میدونم که باید تحمل کنم..میدونم که این روزها هم میگذره ...اما ...دلم گرفته..دلم تنگه...

 

پی نوشت:موقتا آهنگ وبلاگمو عوض کردم...اگه دوست داشتید گوش کنید یکمی صبر کنید..حجمش زیاد نیست.

 

نظرات 37 + ارسال نظر
من پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:43 ب.ظ http://who-iis-who.blogfa.ir

..

...:(

نوشی پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:43 ب.ظ

می فهمم چه حاله سختی داری و تو دلت چه بغضه سنگینیه.
یه چیزایی از جریانات یادم مونده.سخته بعده این همه مدت!
برات می تونم دعا کنم.کاری دیگه از دستم بر نمیاد

آره...خیلی هم سخته
این بهترین کاریه که برام میکنی...ممنونم

من پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ب.ظ http://who-iis-who.blogfa.ir

..

چقدر حرف برای نگفتن توی این نقطه چین ها بود...

شاذه پنج‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

ساندی جون سلام
من از هیچی خبر ندارم. ولی از راه دور، از روی مختصر توضیحاتی که دادی فکر می کنم دو تا آدم منطقی بالغ، که اینقدر به هم علاقمندن چرا دوباره نمیان بشینن کنار هم؟ چرا نمیرن با کمک یه مشاور مشکلات ریز و درشتشون رو حل کنن؟ چرا اون دوست مشکل ساز رو از لیست دوستان صمیمی حذف نمی کنن؟ و هزار چرای دیگه...
امیدوارم به زودی مشکلاتت از ریشه حل بشه...

سلام عزیزم
شاذه جون بارها اینکارو کردیم ولی تصمیم بی عمل چه فایده ایی داره...اون همینه که هست به قول خودش..اولش تصمیم به تغییر رو میگیره اما عملی در کار نیست..حتی حاظر به قطع ارتباط با دوستش نشد چون از نظر اون این رابطه هیچ مشکلی نداشت!...
من می خوام..اون می خواد..اما عملی در کار نیست..شاید نمی گذارن که باشه!...نمیدونم...
فداتشم

لاله جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:50 ق.ظ

ساندی جون واقعا متاسفم برای این اتفاق تلخی که برات افتادی. خیلی قوی هستی که تحمل کردی... اونم بدون اینکه چیزی به کسی بگی و بذاری کسی بفهمه...
میدونی... منم هم سن تو هستم ولی هنوز احساساتم بر عقلم تسلت داره... البته شکایتی ندارم... یعنی میخوام بگم به سن نیست. بعضیا اصولا احساساتی هستن... یکیش خودم.
خدا کنه که آرامش پیدا تی دوست خوبمم

واقعا من قویم؟...اما خودم احساس میکنم کمرم زیر بار این فشار خم شده...اما بازم سکوت میکنم..فقط سکوت...
خداکنه..قربونت برم عزیزم

بنفشه جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:24 ق.ظ http://banafshehh.blogsky.com

ساندی جون.. ان شالله درست میشه.. خودتو اذیت نکن تو رو خدا..

انشاالله...چشم...

بنفشه جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:27 ق.ظ http://banafshehh.blogsky.com

راستی میشه لطفا آدرس وبلاگم رو عوض کنی و اسمش رو هم بکنی روزهای زندگی؟ ترجمه فارسیشو بیشتر دوست دارم!
وبلاگ قبلیت رو پاک کردی؟؟ اگه داریش دوست دارم بخونمش..

چشم..عوض کردم.
وبلاگو پاک نکردم..اما تمام نوشته هاشو پاک کردم...

باران جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:14 ق.ظ http://hasrate--didar.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام شیداااااااااااا جووونم
خوبی؟
چند وب رو گشتم آدرستو پیدا کردممممممممممممم
بخونم برمیگردم
بارااااااااان اگه یادت مونده باشه

سلام عزیزم....
ای زنده ام..شکر!
خوشحالم که پیدام کزدی.
یادم هست عزیزم...

پدرام جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 ق.ظ http://www.amoroso.blogfa.ir

وبلاگت خیلی عالیه عزیزم الهی قربونت برم به من هم سر بزن

ممنون!!!

مریم خانومی جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:21 ب.ظ http://maryam-khanoomi.blogfa.com

سلام ساندی جونم !‌
من از قبلا باهات نبودم و خیلی از اتفاقات زندگیت رو بی خبرم !
اما فقط آرزوی روزهای پر از آرامش می کنم !‌
دوست ندارم دوستی که ندیدمش حتی ۱ لحظه غم به چهره ش باشه !‌

فدات شم

سلام عزیزم
ممنون عزیز دلم...این بهترین دعا برای آدمی مثله منه...
قربونت برم

francois جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ب.ظ http://www.francois.blogsky.com

سلام
از خواندن این مطلب متاثر شدم
گاهی وقتها یاد این سخن می افتم که:گاهی عشق هم بی وفا است

سلام
ممنون از همدردیتون...
...

ثمین جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:44 ب.ظ http://begoo.mihanblog.com

جمله اولت کلی منو سر ذوق اورد ..خوشحالم که بهتری !
آره گلم ..ادم بعضی وقتا میخواد باورکنه که توی خوابه والانه که یکی بیدارش میکنه و خوشحال یاناراحت میشه ازینکه اونچه حس کرده خواب بوده !
ارزو میکنم خیلی زود دوباره به حالت نرمال برگردی ..
سخته ..خیلیییییییییییییی سخت ولی شدنیه !

ممنون عزیزم...لطف داری.
مرسی..خودم هم امیدوارم..هر چند میدونم که اینبار خیلی سخت تر از دفعه های قبل ...
فداتشم

مریم جمعه 25 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:22 ب.ظ http://mayjoon.blogfa.com

فکر نمی کردم اینطوری باشه قضیه. تو خیلی قوی هستی. برات دعا می کنم آرامش پایدارت رو بدست بیاری. توکل کن و همه چیز رو به اون بالایه بسپار. امیدوارم اون تحول بزرگی که منتظرشی اتفاق بیوفته

واقعا فکر میکنید من قوی هستم؟...نمیدونم...
مرسی..خیلی به این دعا احتیاج دارم...
نمیدونم..حتما همینطوره که تو میگی...
خدا کنه...

قهوه شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ق.ظ http://felanbineshan.blogfa.com

ساندی عزیزمممممممممممممم
خیلی خیلی خیلی خوشحالم که بهتری . ولی از یه نظر هم متاسف شدم که بدون اینکه بروز بدی انقدر سختی کشیدی. من نه بلدم نصیحت کنم و نه می تونم راه چاره ای جلوی پات بگذارم ولی می تونم برات دعا کنم که به اون آرامشی که احتیاجشو داری برسی دوست خوبم. از این پستت به جز دل گرفته گیت میشه خستگی رو هم حس کرد؟ نمی دونم چرا فکر می کنم خسته ای!! نمی دونم شاید گذر زمان( بیشتری) بهت این کمک رو بکنه. دوست دارم و برات آرزوی بهترین ها رو دارم عزیزم.
مواظب خودت باش.

سلام عزیزم
ممنون مهربون...این بهترین کاریه که برام انجام میدی..خیلی بهش احتیاج دارم...آره قهوه نازنینم..خیلی خسته ام..خیلی وقته..از همه چیزها خسته شدم..اما چه میشه کرد؟..دنیا که به دلخواه من قرار نیست بگذره..این منم که باید اینروزها و خیلی روزهای دیگه رو تحمل کنم...شاید به قول تو گذر زمان کمکم کنه...
منم خیلی دوست دارم..ممنون که برام این حرفها رو نوشتی
قربونت برم

مونی شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.mohni.blogfa.com

متاسف شدم ساندی جونم . به نظرم خود ادم بهتر کسیه که می تونه درباره شرایطش قضاوت کنه اما به عقیده تو راهی برای شروع دوباره نیست ؟نمی دونم دلیلت برای جدایی چی بوده اما بهش یه کم دیگه فکر کن ببین می تونی ازش بگذری و عشق رو جایگزین کنی ؟ عزیزم زندگی بی بازگشته و این جوری خودتو از پا در میاری . بهتره که منطقی تر به احساست به اون آقا فکر کنی . درباره احساست منطقی تر فکر کن . با خودت نجنگ که یه عمر پشیمون می شی

نه عزیزم...بارها راههای زیادی رو امتحان کردیم..ولی هیچکدوم فایده ایی نداشت..یعنی نذاشتن که فایده داشته باشه!...راستش تمام درد من اینه که نه میتونم بگذرم و نه میتونم بمونم...اما واقعا هنوز هم نمیدونم قراره چی پیش بیاد...ممنون که به فکرم بودی و این حرفها رو نوشتی...

رها(ستایش) شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ



من چیزی ندارم که بگم

چون هیچ کس بهتر از خودت نمیتونه برات تصمیم بگیره چی برات خوبه چی برات بده

اما راستش ساندی جان بعضی وقتها بعضی غمها ادمو از درون میپوسونه مخصوصا اگه جایی برای تخلیه اش نباشه

میدونم میدونم کهئ هر کسی نمیتونه محرم راز ادم باشه

اما راستش منم بهت توصیه میکنم برای اخرین بار بشینی با خوت خلوت کنی وببینی ان رابطه چی داشت چی شد چی ازت گرفت و چی بهت داد ؟

چقدر ارزش داره که بهش فکر کنی و چقد ر ارزش داره اگه بخوای دوباره شروعش کنی

خودت بهتر میدونی

راستی بد نیست بعد تمام بالا و پایین کردنهات پیش یه مشاور خوب هم بری

کمکت میکنه

ولی بهت توصیه میکنم خدای ناکرده کاری نمونده باشه

که بعد افسوس بخوری کاش اخرین راه رو هم میرفتم

که تا ابد افسوس بخوری

حتما با یه مشاور متخصص مشاوره کن

امیدوارم زود زود به ارامش برسی

بای

ممنون عزیزم...چشم حتما در مورد حرفهات فکر میکنم و به توصیه هات هم عمل میکنم هرچند بارها اینکارهارو انجام دادم...
خیلی ممنونم

احسان شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام. آهنگ قبلی حیف نبود؟! البته این نظر منه. امیدوارم از صرات حرفم ناراحت نشده باشی. وبلاگ خوبی داری. بهش زیاد سر میزنم. یکی از علتهاش هم همون آهنگ وبلاگت بود. آخه میدونی؟ من منشی یه وکیلم. اون آهنگ رو میذاشتم تو دفتر پخش میشد همه هم خوششون میومد! اگه بتونی آهنگ قبلی رو برام بفرستی خیلی خوشحال میشم. قبلا هم این رو خواسته بودم. موفق باشی. راستی من هم رشته ام مدیریت بود. مدیریت دولتی. امسال فارغ التحصیل شدم. اگه کمکی خواستی در خدمتم! مرسی.

سلام
چشم دوباره عوضش میکنم و همون قبلی رو میذارم.اصلا ناراحت نشدم.
چقدر جالب یادم هست اون اولها هم که اومده بودم اینجا یه بار برام کامنتی در مورد اهنگ وبلاگم گذاشتید...چشم سعی میکنم یه طوری حجمش رو کم کنم که قابل فرستادن بشه چون با اینترنت کارتی یه کمی سخته.چه جالب پس تقریبا رشته هامون مشابه هم هست..در هر حال از لطف همیشگتون به وبلاگم ممنونم..به زودی آهنگ قبلی رو میزارم.
بازم ممنونم

سیب مهربون شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام ساندی من
سلام افتابی ترین..
خوبی...
اینقدر افتابی هستی که بتونی این روزهای ابری رو قشنگ کنی با نورهای قشنگت...
کلی برات کارت اینترنت گرفتم...
کلی دوست دارم...
مطمئنا دوست داره... ولی دوست داشتن لازمه یک زندگی نیست گل قشنگم.... خودت بهترمی دونی که نیست...
خیلی ها بودن که منو دوست داشتن... گریه می کردن... ولی هیچوقت نتونستن مرد زندگی بشن... چون دوست داشتن زیاده از حد اونها باعث خفگی بود...
باور کن...
دوست داشتن باید منطقی باشه... البته جز در مواردی که ادم خودشو فدای همسرش م یکنه...
دوست داشتن واقعی همونه که هیچوقت نه زنی و نه شوهری طرف مقابلشو اسیر نکنه...
من خیلی وقتها خیلی کارها کردم...کارهایی که تو مغز هیچکی نم یگنجه...
و از یه زن بعیده...
ولی همسرم با تمام علاقه اش به من هیچوقت به من امر و نهی نکرد... هیچوقت عین اسیر باهام برخورد نکرد...
مادرشوهرم می دونم یه جوهایی بیش از حد دوسم داره... اینقدر که حال منو با این کارهاش میگیره...
چون نم یتونم بگم ازم متنفره.. اخه نیست...
باید یواش یواش فکرتو خالی کنی از اون خاطرات...
خوب خیلی وقت نیست از اون گذشته...
ژیشرفت خیلی خوبی داشتی...
خیلی قوی بودی...
اینقدر که من به قدرتت تو کنترل احساساتت غبطه می خورم...
اگه خواهر یا برادر داشتی راحتتر می تونستی فراموش کنی...
ولی تو اینکارو تنهایی انجام دادی...
چه خوبه اومدی...
خیلی نگرانت بودم...
خیلی دوست دارم...
خیلی مواظب خودت باش...
باز هم از حال خودت منو با خبر کن...
تو می تونی.. اینو یادت نره ساندی مهربون من...

سلام عزیز دلم
الهی قربونت برم که با اونهمه مسائل خودت همیشه به فکر منی
سیب مهربونم..عزیزم..نازنینم...اگه بدونی با حرفات چقدر حالمو بهتر کردی و بهتر میکنی...تو خیلی خوبی...خیلی مهربونی..خیلی دوست داشتنی هستی..نمیدونم با چه کلمه ایی میتونم ازت تشکر کنم و شدت علاقه ام رو بهت نشون بدم..اما بدون از ته دلم دوست دارم
با تمام وجودم دارم تلاش میکنم دوباره ظاهرم رو حفظ کنم...گاهی شکست می خورم مثه دیشب که از تو خیابون داشتم از بغض خفه میشدم ولی هی نفس عمیق کشیدم تا رسیدم خونه و بعدش نصفه شب رفتم تو حموم تاریک زار زدم...اما میدونم که نباید اینکارهارو بکنم..گاهی از دستم در میره اما نباید...سعی میکنم...
خیلی دوست دارم..نزاری سیبک بفهمه چه خاله بدی داره ها...بگو خاله ساندی چندروزی یه گوشه کناری گم و گور شده..اما زود زود بر میگرده...بوسش کن..دوستون دارم..
تو هم مواظب خودت و سیبک باش

سیندخت شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ق.ظ http://sindokhtane.blogfa.com

الهی بمیرم...خیلی سخته...می فهمم چی میگی...اما تو با این همه احساس توی اون مقطع عقلانی تصمیم گرفتی ، نه به نظر من ، چون دلایل اصلی رو ما نمی دونیم بلکه به نظر خودت که همه جوره شناخت داشتی...پس به صحت تصمیمت شک نمی تونی بکنی...اما این حال و روز...می دونم که می دونی که زمان باید بگذره...به قول مرحوم قیصر امین پور : این روزها که می گذرد شادم ، این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها ، شادم که می گذرد...

خدانکنه عزیزم...
شاید واقعا همینطوره..یعنی راستشو بخوای هر وقت هیچ احساسی در من نیست با خودم فکر میکنم که این بهترین تصمیم بوده اما وقتی احساس هست...تمام وجودم پر از شک و تردید میشه که نکنه اشتباه کرده باشم...اما حتما وقتی زمان بگذره و این احساس اینقدر سرکوب بشه که حتی خاطره ایی هم برام نمونه حتما شک و تردید هم از بین میره...خدا رحمتش کنه...یک عمر پریشانی دل بسته به مویی...

احسان شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:38 ب.ظ

با خوندن این دو پست آخر یاد یه متن از یه کتاب استادم افتادم: چه بیهودگی عام و چه برزخ بی‌پایانی است بهشتی که در آن «او» نیست. پروردگار مهربان من، از دوزخ این بهشت رهائی‌ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه‌ای بانگ عزایی و هر چشم‌اندازی سکوت گنگ و بی‌حاصلی. در هراس دم می‌زنم، در بیقراری زندگی می‌کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است. این حوران زیبا و غلمان رعنا همچون مائده‌های دیگر برای پاسخ نیازی در من‌اند، اما خود من بی‌پاسخ مانده‌ام. هیچکس، هیچ چیز در اینجا «به خود» هیچ نیست. «بودن من» بی‌مخاطب مانده است. من در این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده‌های رنگارنگت تنهایم. دکتر علی شریعتی- هبوط.

فوق العاده بود
...
ممنون

ژاله شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:49 ب.ظ http://feri2feri64.blogfa.com

خداااااااا رو شکر که بهتری.....کسی که از زندگی آدم بیروون میره اینو مطمین باش که لیاقت بووودن و نداشته پس رفتنش بهتر از ماندنش هست....
این نشووون میده که دله بزرگی داره و تو می توونی خوووب باشی ولی مشخص هست که نزاشتنت!!!!:)


اپم ساندی

ممنون...نمیدونم شاید واقعا اینطور بوده شایدم نه...واقعا نمیدونم
در هر حال ممنون از لطفت...
چشم..میام.

نیروانا شنبه 26 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ب.ظ http://nirvanaslife.persianblog.ir

عزیزم سلام .
قربونت برم من . حالت رو میفهمم . یه سوالی ؟ یعنی دیگه جا نداره که تو با آقای باران وارد صحبت بشی و تمام حرفات رو بهش بگی ؟ شاید اینطوری برای تو هم بهتر باشه . البته بازهم توی این شرایط خودت بهتر میتونی تصمیم بگیری . حالا آقای باران چی میگفت ؟ میخواست آشتی کنه ؟؟؟ چی شد که دوباره دیدیش ؟ اتفاقی شدش یا باهم قرار گذاشتین . اینابرام تعریف کن . اگه نمیخوایی اینجا هم بنویسی توی یه کامنت خصوصی بهم بگو .
قریونت برم من . بوس
صبر کن ... فقط زمانه که درمون تمام مشکلات و ناراحتی ها ست .

سلام عزیزم
خدانکنه...
بارها همه حرفهامو زدم و همه حرفهاشم شنیدم....اما هیچ فایده ایی نداره چون اونموقع قبول میکنه ولی دوروز بعد دوباره همه چیز برمیگرده سرجای قبلیش چون در اصل هیچ تغییری به وجود نیومده فقط در ظاهر تغییر کرده ودر باطن هیچ انعطافی نیست!...هیچی میگه تو تمام این مدت منتظر بود تا یه بار دیگه به هم فرصت بدیم ولی با صراحت گفت هنوز همون اخلاق سابق داره و هیچ تغییری نکرده!..اما خیلی دوستم داره و هنوز من تنها زنی هستم که میتونم هم داغونش کنم و هم تحت تاثیر قرارش بدم و شادش کنم!!!البته اینها برا من حرفهای تازه ایی نبود..با این وضع اگه آشتی کنم میدونم به دوروز نکشیده باز دعوا..گریه..و همه اون چیزهای دیوانه کننده شروع میشه...مطمئنم اگه اوضاع بدتر از الان نشه بهتر هم نمیشه..دیدنمون هم یه جورهایی اتفاقی بود..اول زنگ زد که مثلا حالمو بپرسه بعدش یهویی دو ساعت بعد همدیگرو دیدیم!!...بعدشم حرف و گریه و اشک و ...اخرشم هیچی!..اون رفت دنبال زندگیش..منم همینم که داری میبینی...شاید حال اونهم بهتر از من نباشه.
آره شاید زمان کمک کنه تا بتونم همه خاطرات رو فراموش کنم.
فداتشم

من یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://who-iis-who.blogfa.com

ببین .. من .. ببین من دارم همین جا درست همین جا .. روی همین نقطه از سههم از وسط به چند تیکه ی نامساوی تقسیم می شوم ... بغض یک در به دری را قرقره می کنم .. تو پشت کدوم دری ؟؟

دری که رو به راه اومدن آدمیه که دیگه نمیاد...

باران یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:35 ق.ظ http://hasrate--didar.blogfa.com

شیدا جووونم گلم ممنونم که اومدی...لینکتم کردم...مطلبتو خوندم...هم ناراحتم و هم خوشحال میدونی چرا...به این خاطر ناراحتم که اینجوری عذاب میکشی و کشیدی و به این خاطر خوشحالم که خدای مهربون مثل همیشه تنهات نزاشته...واقعا این جدایی حتما حکمتی داشته...عشقی که به تنفر تبدیل نشه خوبه گلم...اینقدر خودتو ناراحت نکن ...توکل به خدا....امیدوارم یه آدم بهتر سر راهت قرار بگیره
مواظب خودت باش
بووووووس

خواهش میکنم عزیزم
منم سر فرصت لینک جدیدتو میزارم
خدا تنها نقطه امیدیه که تو این رابطه برام باقی موند...
ممنون از لطفت
بوس

رویا یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:47 ق.ظ http://baraye-iliya.blogfa.com/

سلام
می دونم سخته و من چیزی از گذشتت نمی دونم ولی با تجربه ای که دارم می دونم فراموش کردن عشق ، اونم عشق اول محاله ....

سلام
آره..خیلی سخته..مخصوصا قسمتی که مربوط به خاطرات تلخ...

خانومی یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:54 ب.ظ http://dream-life.blogfa.com

سلام عزیزم
من وبلاگ قبلیتو نخوندم
نمی دونم احساسات قبلیت چی بوده ولی مطمئنن الانم دوسش داری ! هیچ راهی نداره که.......؟

سلام خانوم...
چقدر دلم تنگ شده بود برات...
آره...همیشه به خودم میقبولونم که ندارم ولی وقتی یه همچین چیزهایی پیش میاد میفهمم سخت در اشتباه بودم...
فکر نمیکنم دیگه راهی مونده باشه که امتحانش نکرده باشم...

قهوه دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ق.ظ

پس کامنت من کو؟؟؟؟؟

همینجاست عزیزم
یکمی طول کشید تا به کامنتها بتونم جواب بدم..ببخشید

مریم دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 04:42 ب.ظ http://www.maryamkazemi80.persianblog.ir

ساندی جونم من دیر اومدم....دیر خبردار شدم...
الهیییی....ولی خدا رو شکر که الان بهتری...
عزیزم به خدا توکل کن و ازش بخواه که بهترین و صلاحترین رو سر راهت قرار بده....
مواظب خودت باش...

مرسی عزیزم
منم امیدوارم خدا خودش بهم کمک کنه
فداتشم

topol man دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:44 ب.ظ

اخ قربون دلت برم که انقدر غم توش
می دونم خیلی سخته ولی تحمل بیار اون لایق تو نیست

مرسی دوست عزیز...تمام تلاشمو دارم میکنم
کاش آدرس وبتو میذاشتی برام
در هر حال ممنون

topol maman سه‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام عزیزم
امیدوارم حالت بهتر بهتر شده باشه
عزیز دلم چرا اینجوری با خودت می کنی
هر مشکلی راحلی داره
عشقت رها کن اگه برگشت مال تو اگه بر نگشت بدون از اولم مال تو نبوده

سلام
ممنون از لطفت...
چشم...حتما سعی خودمو میکنم...
ممنون از راهنماییت

من سه‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ب.ظ http://who-iis-who.blogfa.ir

خوبی ؟؟
بهتری ؟؟
آهنگت کجاست ساندی .. همون که دیلینگ دیلینگ می کرد .. همونی که من با بازی ابرک رفتم تو ابرا باهاش .. همون که هی منو می آورد اینجا و حالا تو هم من و میشناسی به سببش .. دیدی ساندی ؟؟ دیدی بانو ؟؟‌ دیدی ؟؟‌ من اینجام وو ایناهام .. تو کجایی ؟؟
خوب باشی ..

ممنون...
یکمی بهترم..
عزیز دلم به خاطرت دوباره آهنگو عوض کردم...همونو که دوست داری گذاشتم...میای بازم بریم پیش ابرک؟...آخ اگه بدونی...دلم داغون شد برای اونهمه صبوری...همش بهمه اون حرفها فکر میکنم..میدونی که منظورم چیه...
خوب باش
خوب باش
خوب باش
و ع ا ش ق...

همسر آقا فرزاد(مرمر) چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.farzad-r59.blogfa.com

سلام ساندی جونم نبینم دل کوچولوت غصه داشته باشه.
امیدوارم خدا کمکت کنه تا بتونی بهترین را ه را انتخاب کنی.
ولی ساندی جونم اگه قرار باشه با باران باشی ولی بازهم دعوا و گریه کشمکش باشه واسه خودت بده ....برات یه عالمه دعا میکنم دوست خوبم

سلام عزیزم...
خیلی ممنون از لطفت
این فکر خیلی منو میترسونه...چون دیگه تحمل دعوا و گریه رو ندارم...
فدات بشم...ممنون

topol maman چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ق.ظ

ساندی جونم کجایی؟
خوبی

اینجام دوست خوبم...
ممنون..بهترم

ژاله چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:35 ب.ظ http://feri2feri64.blogfa.com/

کم پیداییی عزیزم

ببخشید...به خدا شرمنده همه دوستهام شدم اینروزها...حتما جبران میکنم

ارام چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:39 ب.ظ http://kimiaa57.persianblog.ir

ساندی جون اگه دوستش داری خاطرات تلخت و فراموش کن عزیزم هرچند که میدونم سخته ولی .... اینقد عذاب نمیکشی البته این حرفها به زبون اسون میاد ولی وقت عمل ....

نمیدونم..سر دوراهی عجیبی موندم که هر دو طرفش پر از ابهام و ترسه برام...خیلی دوست دارم که فراموش کنم ولی واقعا سخته...

آزی چهارشنبه 30 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:00 ب.ظ

عزیزم
ممنونم از ابراز همدردی و لطف همیشگیت
ببخش که یه کم دیر اومدم پیشت...
آرزو می کنم که برای همه ما روزهای شاد و خوشی پیش رو باشه و دوستیمون تو این دنیای مجازی هر روز پایدار تر و مستدام تر بشه
شاد و عاشق باشی نازنینم

خواهش میکنم..وظیفه ام بود
میفهمم که چقدر کار داری و اینروزها درگیر چه مسائلی هستی..
امیدوارم هر چه زودتر اتفاق خوبی که مدتهاست منتظرشی بیفته و خوشحال و شاد بشی...
منم امیدوارم هر روز دوستیمون بیشتر بشه..هر چند که اینجا دنیای مجازیه اما گاهی دوستیهاش خیلی واقعیه...
فدات شم دوست خوبم

شیلا چهارشنبه 19 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:27 ب.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

راستش نمیدونم باید چی بگم اما شاید خیری تو این کار باشه ولی خوب درسته که باید از زندگی دیگران برای بهتر زندگی عبرت بگیریم ولی معنیش این نیست که اگه یکی زندگیش کمی و کاستی داره بخاطرش زندگی خودمون رو بهم بزنیم که نکنه زندگی ما هم همینطور باشه این یعنی عدم ثبات و اراده در زندگی.

کاملا باهات موافقم...دلیل اصلی تصمیم من هم همین نداشتن ثبات باران بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد