آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

حرفهای پراکنده!

سلام

۱- چند وقتِ باز یه جوری شدم!!دلتنگم،غمگینم،عصبانیم،ساکتم!.شاید علت اینکه مدتیه کمی دیر به دیر آپ میکنم هم همین باشه...مخصوصا ۲۵ بهمن و ۲-۳ روز قبل و بعدش خیلی آشفته بودم...وقتی با همون دوستم که چندوقت پیش عروسیش بود رفته بودم تا برای شوهرش هدیه ولنتاین بخره احساس عجیبی داشتم...همش یادم میرفت که چه اتفاقی افتاده و هی تا چیز قشنگی میدیدم دوست داشتم برای باران بخرمش...از یک اخلاق خودم متنفرم و اون این ِ که اصلا آدم کینه ایی نیستم!!قبلا فکر میکردم این از نکات مثبت منه،اما تازگیها فهمیدم که اینطور نیست.من اصلا هیچ دلخوری از باران ندارم تمام خطاهای اونو بخشیدم و حتی آرزو دارم شاد و خوشبخت باشه!چندروز پیش که داشتم این رو به دوستم میگفتم با تعجب منو نگاه میکرد و فکر میکرد دارم شوخی میکنم...میگفت من اگه جای تو بودم ازش متنفر میشدم و هیچ وقت نمی بخشیدمش و هزارتا آرزوی بد براش میکردم...
علت ناراحتی من از اینکه کینه ایی نیستم در اینجاست که:
من از باران دلخور نیستم =>بخشیدمش=>امیدوارم خوشبخت باشه=>فراموشش نمیکنم=>گاهی دلم تنگ میشه=>...

۲- خیلی تلاش کردم در برابر وسوسه خریدن  "علی سنتوری "مقاومت کنم اما نشد!!چند روز پیش  خریدمش.
آقای مهرجویی جز کارگردانان مورد علاقه من هستند.فیلم سنتوری عالی ترین فیلم مهرجویی نبود اما خوب بود.
ایشون  در کارنامه شون فیلم هایی دارند که اسمشون هنوز در خاطر خیلی از ما باقی مونده...بین کارهای ایشون فیلم لیلا رو خیلی دوست دارم و درخت گلابی ،هامون ،بانو...ازفیلمهای عالی و به یادموندنی آقای مهرجویی هست.
در مورد فیلم سنتوری نکته ایی که بیش از هر چیز منو آزار داد بازی گلشیفته فراهانی بود...واقعا نمیدونم چرا اینقدر سرد و غیر قابل باور بازی میکرد...گلشیفته این فیلم هیچ شباهتی به گلشیفته میم مثل مادر و بوتیک و...نداشت.من اصلا نتونستم حس عاشقانه علی و هانیه رو توی فیلم بپذیرم!اما بهرام رادان واقعا بازی خوبی انجام داد .و مسعود رایگان هم با اینکه نقش کوتاهی داشت اما از دیدنش بازیش لذت بردم...
در کل در فیلمهای آقای مهرجویی به قول منتقدان نوعی شلختگی وجود داره که گاهی دوست داشتنیه و گاهی آزار دهنده... فیلم سنتوری هم از این قاعده مستثنا نیست اما با تمام این حرفها سکانس هایی در این فیلم هست که باعث میشه بتونی نکات منفی رو فراموش کنی...یکی از این سکانس ها مربوط به حضور مسعود رایگان در خونه علی هست که خیلی غم انگیزه...
و در آخر محسن چاووشی که خواننده مورد علاقه من هست آهنگهای خیلی قشنگی توی این فیلم خونده...
با تمام این حرفها به نسبت فیلمهایی که در این چند سال اخیر اکران میشه سنتوری فیلم قشنگیه که واقعا ارزش دیدن رو داره...ممنون آقای مهرجویی..

۳-واقعا جای تاسف داره که حاصل زحمات یک آدم به همین راحتی به باد میره...درسته که پخش فیلم سنتوری به این شکل باعث شد تا با وجود توقیف و س ا ن س و ر قسمتهای زیادی از فیلم مردم بتونند نسخه اصلی و بدون س ا ن س و ر ش رو ببینند اما اینکار ضربه بزرگی به کارگردان و تهیه کننده فیلم زد...توی این بازار آشفتهء سینما، شاید بد نباشه این شماره حساب را داشته باشید و اگر دوست داشتید پول بیلط رو به این شماره واریز کنید:

شماره حساب : 0116407795 (بانک تجارت شعبه چهارراه پارک کد032 ) به نام فرامرز فرازمند و داریوش مهرجویی

۴- دوستان کسی یک پروژه access آماده داره ؟..برای کلاس ICDL2می خوام...دو روز دیگه امتحان دارم...استادمون گفته دو تا برنامه باید بنویسید.خودم یک برنامه برای یک کتابخونه به طور کامل نوشتم .یه برنامه دیگه مثلا برای بیمارستان یا آموزشگاه ...اگه باشه خیلی خوب میشه.خودم دارم روی برنامه برای بیمارستان کار میکنم ولی چون کلاسهام شروع شده یکمی کمبود وقت دارم ...ممنون

فعلا...

امتحانات

سلام به همه دوستای عزیزم

این چند روزه سرم خیلی شلوغه...هم امتحانات دانشگاه و انجام یک تحقیق که باید موقع امتحان تحویل بدم و هم امتحانات ICDL2...توی ۲-۳ روز گذشته امتحان Excel که اولین امتحان ICDL بود و یکی از امتحانهای دانشگاه تموم شد...کلی امتحان دیگه باقی مونده!!!

امیدوارم همه دوستایی که امتحان دارن موفق باشند...

مواظب خودتون باشید

زود بر میگردم...

 

شرح حال نامه-۲

سلام به همه دوستای گلم

مرسی از لطف همه که در مورد چشمم نگران بودید..تقریبا دیگه خوب شده..فقط گاهی که به مانیتور زیاد نگاه میکنم یا زیاد درس میخونم یکمی درد میگیره و قرمز میشه...ولی در کل خیلی بهتر شده

 ادامه ماجرا:
بعد از تموم شدن ماجرای باران کلا ارتباط ما و اونها با هم قطع شد و بعدش یکبار زن برادرش رو با مامانم تو پاساژ قائم دیدیم که تا با مامان سلام و علیک کنه من گذاشتم رفتم و مامانم هم سریع خداحافظی کرد و دنبال من اومد! 
چند روز بعد از اینکه ماجرای ما تموم شده بود خبر رسید که پسر داییم داره ازدواج میکنه...پسر داییم متولد ۶۴ و عروس هم متولد ۶۵...!!!حالا دختر داییم از من هم بزرگتره و ازدواج نکرده و دنبال درس و کارش هست اما این آقا بدو بدو رفته عاشق شده!!...خلاصه اینقد اصرار کرده که داییم اینها هم رفتن خواستگاری..البته خانواده دختر و خودش آدمهای خوبی هستن...اولش  توی بله برون قرار شد بعد از عید عقد کنند و یکسال بعدش هم عروسی...بله برونش هم یه جورهایی شبیه یه نامزدی خصوصی بود.اما چند روز بعد پدر عروس تماس گرفته و گفته بود مامانش ،یعنی مادر بزرگ عروس گفته قبل از محرم باید عقد کنند و جشن عقد بگیرن..فک کنید در عرض ۸-۹ روز اینهمه کار باید انجام میشد..هر چی داییم اینها گفته بودن ما الان آمادگی نداریم و باشه بعد از عید اینها گفته بودن که روی حرف مامان بزرگ نمیشه حرف زد...از اونطرف هم پسر داییم هی میگفت هر چی اونها میگن گوش کنید یه وقت ناراحت نشن...آخرش دیگه اینها قبول کردن.

من و مامانم تقریبا ۴ روز مراسم خرید لباس داشتیم!!!البته مامانم به سرعت در عرض یکساعت خریدشو انجام داد و یک کت دامن خیلی قشنگ خرید و ۳ روز و ۲۳ ساعت بقیه صرف خرید لباس من شد!!..
جشن روز جمعه بود و من سه شنبه برا ابروهام وقت داشتم، روز سه شنبه با مامان رفتیم آرایشگاه..من دیدم اول تا رفتیم تو، دختره که پشت میز بود گفت ۱۰ تومن بده.تعجب کردم که اینها همیشه اخرش حساب میکردن چرا ایندفعه اول پول گرفتن اما به روی خودم نیاوردم بعدش خانمی که صاحب آرایشگاه هست اومد سلام و علیک کرد و به من گفت شما با ل.. خانم وقت ابرو داشتی گفتم بله گفت ایشون پریروز خورده زمین لگنش مو برداشته و کمرش آسیب دیده و مدتی بایداستراحت کنه و نمیاد بیا خودم ابروت رو بر میدارم...منم دیگه تو رودربایستی گیر کردم گفتم باشه...هی مامان یواشکی گفت بیا بریم ارایشگاهی که من میرم ابروتو بر دار ولی من گفتم زشته دیگه..این خانمه خیلی از کارش همیشه که میام تعریف میکنه حتما کارش خوبه..کاش گوش کرده بودم.وقتی رفتم نشستم کلی به خانمه سفارش کردم سر ابروهامو گرد نکنه و خیلی نازکش هم نکنه...اونم هی لبخند تحویلم میداد که عزیزم همه اونهایی که ابروهاشون پهنه خیلی حساسن که ابروشون خراب نشه حواسم هست!!! این شروع کرد به برداشتن و هی برداشت و برداشت برداشت و در این بین گاهی آواز می خوند  و گاهی هم همینطور که سرشو بر می گردوند و با بقیه صحبت میکردو ابروهای منو هم بر میداشت!

وقتی تموم شد و من بلند شدم نشستم یک لحظه نزدیک بود سکته کنم..اولا تا اونجا که جا داشت سر ابرومو گرد کرده بود و تا اونجا که جا داشت ابروهامو نازک کرده بود و دنبالش رو هم کوتاهه کوتاه کرده بود...حالا اینها هیچی یکی از ابروهام از اون یکی نازکتر بود و وسطهای ابروم یهو رفته بود توی خط ابروم و چندتاشو برداشته بود...من همینجوری خانمه رو نگاه کردم و گفتم فک نمیکنید ابروم خراب شده؟.. .در کمال پررویی برگشته میگه عزیزم اتفاقا ابروهات خیلی خوب شده ! اینقدر عصبانی بودم سریع بلند شدم با مامانم اومدم خونه...هر دقیقه که میگذشت بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم...بعدش نشستم گریه کردم گفتم من مهمونی نمیام... مامانم هم  بهم میخندید میگفت غصه نخور دوباره در میاد...اگه بدونید چقدر حرص خوردم از لجم گرفتم خوابیدم تا فرداش با هیشکی حرف نزدم. روز جمعه اصلا نمی خواستم برم مامانم کلی الکی بهم روحیه داد که ابروهات زیاد هم بد نیست...آخرش دیگه دیدم واقعا خیلی زشته اگه نرم، از ترس اینکه موهام و صورتم هم به سرنوشت ابروهام دچار نشه دیگه آرایشگاه نرفتم و خودم درستشون کردن...که بد نشد. توی جشن هم برام یک عدد خواستگار پیدا شد که مامان محترم بعد از اینکه ردشون کرده بود به من گفت.

واقعا توی تموم عمرم برای هیچ عروسی اینقدر حرص نخورده بودم...حالا تا اطلاع ثانوی هم اون خانمه آرایشگرم سرکار نمیاد...نمیدونم باید چیکار کنم

بقیه اتفاقات این چند وقته تقریبا چیز خاصی نبود که بخوام تعریف کنم..همش مربوط به درس و دانشگاه و تحقیق و ترجمه و از این چیزها بود.

بعدشم که مانیتور کامپیوترم خراب شد که هنوز وقت نکردم درستش کنم...اصلا رنگ قرمز و ترکیباتش رو نشون نمیده و همه چیز رو آبی و سبز و خاکستری نشون میده!بعدشم موس ام خراب شد که رفتم یدونه خریدم...

اوممم ،دیگه فک کنم هر چیزی بود رو تعریف کردم...
تا بعد

شرح حال نامه!

سلام به همه دوستای عزیزم

ببخشید که این چند وقت نبودم ولی سعی کردم به همه سر بزنم و این سر زدن و خوندن تمام پستهایی که نبودم و کامنت گذاشتن برا همه یه چند وقتی طول کشید چون تعداد دوستای وبلاگیم زیاد بود!!!

تو این مدت به اندازه یک کتاب ۲۰۰ صفحه ایی برام اتفاق های مختلف افتاد...سعی میکنم به طور خلاصه قسمتهای مهمترش رو براتون تعریف کنم!!

اول از همه ماجرای باران:

بعد از اینکه اون پست بر سر دوراهی رو نوشتم یه مدتی فکر کردم...از اونطرف هم خواهر بزرگه باران و خودش دیگه ول کن نبودن...دقیقه به دقیقه تلفن میزدن...پنجشنبه  دیگه اینقدر زنگ زدن ،مامانم با کلی قول گرفتن و...اجازه داد.بعد دوباره خواهر بزرگترش زنگ زد گفت ۲ شب دیگه تولد دخترشه...من و مامانم دعوت کرد که مامانم گفت ما نمیام.اونهم هی میگفت وظیفه ماست خدمتتون برسیم و اگه میشه شما تولد رو بیاین..ما تا ۲-۳ روز  دیگه میایم خونتون!!..مامانم هم گفت امکان نداره ما بیایم...اونام گفتن ما همین امشب میایم خونتون...خلاصه یک فیلم سینمایی بود!...از اونطرف هم باران دیگه داشت از قربون و صدقه خودشو میکشت!!یعنی فک کنید هم با تلفن خونه حرف میزد هم اس ام اس میفرستاد!!...۲ تا خواهرهاش هم از خوشحالی داشتن خودشونو میکشتن...اینقد باران اخلاقش خوب شده بود...اینقد مهربون شده بود!...خلاصه ما با هم خوب و خوش بودیم تا اینکه، روز قبل از تولد باران خونه تنها بود.اون دوستش که گفته بودم براتون،اومد خونشون...باور کنید به محض اینکه گفت دوستش می خواد بیاد تو دلم یه جوری شد..جناب دوست! تشریف آوردن..باران داشت تلفنی با من حرف میزد بدو بدو گوشیو گرفت کلی ابراز خوشحالی کرد که ما آشتی کردیم بعدش گفت خانمش چندبار می خواسته به من زنگ بزنه ولی این نزاشته و گفته تو قهر زن و شوهر کسی نباید دخالت کنه!!منم فقط گفتم شما لطف کردید،خیلی ممنون و اصلا به روش نیاوردم که چقدر ازش بدم میاد و خیلی با احترام باهاش رفتار کردم..حتی به باران هم هیچی نگفتم...باران گفت دوستش شب قراره خونشون بخوابه..گفتم پس زنش کجاست؟گفت خونشون تنهاست...تا آخر شب که من با باران صحبت میکردم ۳ دفعه شنیدم داره تلفنی با زنش دعوا میکنه!!اما به روی خودم نیاوردم.تا فردا عصری که من قرار بود برم تولد اونهم خونه باران اینها موند!!...باران که اومد دنبالم توی راه گفت از صبح دوستش ۴ بار با خانمش تلفنی دعواش شده!!! ولی کماکان اخلاق باران با من خیلی خوب بود...تولد هم خیلی خوب بود.تا ما رفتیم  کلا تولد بهم خورد!!برادرزاده هاش یه دسته گل بزرگ خریده بودن برام!حدود دوساعت هی تحویلم گرفتن!! حالا فکر کنید اون وسط یه عده مهمون هم بودن که اصلا از قضیه ما خبر نداشتن و فکر کنم تو دلشون میگفتن خوش به حال این دختر..خانواده نامزدش چقدر تحویلش میگیرن..همچین با تعجب منو نگاه میکردن!!...بعدشم که من یه بار اونجا با باران رقصیدم دوباره اینا دیگه خودشونو از ذوق کشتن!!...ولی راستش همش ته دلم یه جوری بود...شب که داشتیم با باران بر میگشتیم که منو برسونه خونه،همش توی راه تو دلم فکر میکردم یعنی این همون مردیه که روزی اینقد دوستش داشتم...نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نبودم...فردا صبحش که باران تلفن زد دیدم این جناب دوست باز اونجاست...و دوباره ۲ شب دیگه خونشون موند و در این بین هم چپ و راست با زنش تلفنی دعواش میشد...البته باران چیزی نمیگفتها ..من خودم میشنیدم .ولی اخلاق باران با من خوب بود...بعد از دوشب که اون رفت چشم من هم تو همون بین اونطوری شد..بعدش به مرور باران یه جوری شد..نمیدونم چطوری توضیح بدم...مثه یه آدمی بود که در اوج افسردگی از یه موضوعی خوشحال شده ولی یه ترس نمیزاره از این شادی لذت ببره...۲-۳ روز این موضوع ادامه داشت اولش که به روی خودش نمیاورد بعدش دائم میگفت خیلی از آینده میترسه...میگفت میترسم در کنار هم خوشبخت نشیم!!!میگفت من میدونم که تو اون چیزهایی رو که از یه مرد می خوای در من نمیبینی ولی روت نمیشه بگی!!!..میگفت میترسم یه مدت بعد از ازدواج از من خسته بشی...میگفت من خودم خیلی ناراحتم چون دوستت دارم و نمی خوام از دستت بدم ولی این ترس دست از سرم بر نمیداره...چند شبه تا صبح همش دارم فکر میکنم...ولی خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم..میترسم..!!!

یعنی شما فک کنید ما خوب و خوش بودیم و بعد از فردا ی شبی  که این دوستش از خونشون رفت به مرور اینطوری شد...بعد از ۳-۴ روز اینقدر این حرفهارو زد که اعصابم خورد شد...بدون هیچ دعوا و گریه و قهری بهش گفتم من اصلا نمی خوام تو یه عمر با ترس زندگی کنی...بهتره رابطمون رو قطع کنیم...ولی اون هی میگفت نه!!و میگفت بزار فکر کنیم که باید چیکار کنیم!!باورتون نمیشه من اصلا خنده ام میگرفت..حتی خودش هیچ دلیلی برای این وضع نداشت..یعنی دقیقا در اوج خوبی و عشق و شادی اینطوری شد..حتی یدونه جروبحث هم باهم نداشتیم!!!همه چیز ایده آل بود..من تا فرداش صبرکردم ولی دیدم فایده ایی نداره...فردا عصرش بدون هیچ دعوایی  باهاش همه چیز رو تموم کردم و بهم زدم...کلا ما ۹ روز صحبت کردیم یه دفعه هم برای تولد خواهرزاده اش با هم بیرون رفتیم و بدون هیچ اتفاقی و هیچ درگیری و یا مشکلی به هم زدیم!!تا آخرین لحظه هم به جز اون ترسی که من نفهمیدم از کجا یهویی پیداش شد خود باران هیچ توضیحی برای رفتارش نداشت!!

من فقط اونشب ۱ ساعت گریه کردم ..چشمم هم سر این قضیه یکمی بدتر شد...

مامان هم گفت این اصلا به درد تو نمی خورد من اگه اجازه دادم باهاش صحبت کنی میدونستم که دوباره اینطوری میشه اما می خواستم تو دیگه کلا این موضوع رو تو ذهنت تموم کنی...

فردای اونشب هم زنگ زدم به خواهرش گفتم...خود باران به هیچکس نگفته بود...خواهرش شک شده بود...باورش نمیشد..میگفت آخه بی دلیل که نمیشه...بعدش گفت همون روزی که باران رفتارش تغییر کرد قبل اینکه به من زنگ بزنه یکی از نزدیکهاش تماس گرفته و گفته با خانمش قهر و دعواش شده و از باران خواهش کرده بره  اختلافشون رو حل کنه!!(که البته باران به من اینو اصلا نگفت!)و از اونطرف هم اون دوسته هی با زنش دعوا میکرده و برای باران درد ودل میکرده و میگفت باران هم هی توی خونه راه میرفته و فکر میکرده!!!

بعدشم خواهرش گفت تو رو خدا ناراحت نشو..این الان یه مشکلی هم توی کارش پیش اومده و اعصابش خیلی تحت فشار ..از یه طرف هم دوستش و اون آقاهه از زندگیشون هی میگن این یهو اینطوری...تو حق داری..تقصیر اونه ولی یه چندروز صبر کن درست میشه که من گفتم اصلا دیگه امکان نداره...اگر قرار بود چیزی درست بشه بعد از ۸ ماه شده بود..

نمیدونم کارم درست بود یا نه...ولی این احمقانه ترین دلیلی بود که میشد به خاطرش یه زندگی رو بهم زد و باران با این ترس بی موردش این کار رو کرد..این دیگه دعوا و اختلاف نبود که بخوام نادیده بگیرم و تحمل کنم...راستشو بخواید بعضی روزها دلم یهویی تنگ میشه...اما هر چی فکر میکنم میبینم زندگی که اینجوری به خاطر اختلاف یکی دیگه با زنش پایه هاش بلرزه به درد نمی خوره...

از اونروز هم فقط یه بار خواهرش زنگ زد و پرسید چشمم خوب شده و بعدش دیگه هیشکی به هیشکی زنگ نزد!!

وای چقدر حرف زدم...خیلی سعی کردم خلاصه بگم ولی بازم طولانی شد ...بقیه ماجراهای این چند وقت رو تو پست بعدی مینویسم!!

تابعد...