آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

آسمان آبی

جایی برای نوشتن روزنوشت هایم در کمال آرامش!

شرح حال نامه!

سلام به همه دوستای عزیزم

ببخشید که این چند وقت نبودم ولی سعی کردم به همه سر بزنم و این سر زدن و خوندن تمام پستهایی که نبودم و کامنت گذاشتن برا همه یه چند وقتی طول کشید چون تعداد دوستای وبلاگیم زیاد بود!!!

تو این مدت به اندازه یک کتاب ۲۰۰ صفحه ایی برام اتفاق های مختلف افتاد...سعی میکنم به طور خلاصه قسمتهای مهمترش رو براتون تعریف کنم!!

اول از همه ماجرای باران:

بعد از اینکه اون پست بر سر دوراهی رو نوشتم یه مدتی فکر کردم...از اونطرف هم خواهر بزرگه باران و خودش دیگه ول کن نبودن...دقیقه به دقیقه تلفن میزدن...پنجشنبه  دیگه اینقدر زنگ زدن ،مامانم با کلی قول گرفتن و...اجازه داد.بعد دوباره خواهر بزرگترش زنگ زد گفت ۲ شب دیگه تولد دخترشه...من و مامانم دعوت کرد که مامانم گفت ما نمیام.اونهم هی میگفت وظیفه ماست خدمتتون برسیم و اگه میشه شما تولد رو بیاین..ما تا ۲-۳ روز  دیگه میایم خونتون!!..مامانم هم گفت امکان نداره ما بیایم...اونام گفتن ما همین امشب میایم خونتون...خلاصه یک فیلم سینمایی بود!...از اونطرف هم باران دیگه داشت از قربون و صدقه خودشو میکشت!!یعنی فک کنید هم با تلفن خونه حرف میزد هم اس ام اس میفرستاد!!...۲ تا خواهرهاش هم از خوشحالی داشتن خودشونو میکشتن...اینقد باران اخلاقش خوب شده بود...اینقد مهربون شده بود!...خلاصه ما با هم خوب و خوش بودیم تا اینکه، روز قبل از تولد باران خونه تنها بود.اون دوستش که گفته بودم براتون،اومد خونشون...باور کنید به محض اینکه گفت دوستش می خواد بیاد تو دلم یه جوری شد..جناب دوست! تشریف آوردن..باران داشت تلفنی با من حرف میزد بدو بدو گوشیو گرفت کلی ابراز خوشحالی کرد که ما آشتی کردیم بعدش گفت خانمش چندبار می خواسته به من زنگ بزنه ولی این نزاشته و گفته تو قهر زن و شوهر کسی نباید دخالت کنه!!منم فقط گفتم شما لطف کردید،خیلی ممنون و اصلا به روش نیاوردم که چقدر ازش بدم میاد و خیلی با احترام باهاش رفتار کردم..حتی به باران هم هیچی نگفتم...باران گفت دوستش شب قراره خونشون بخوابه..گفتم پس زنش کجاست؟گفت خونشون تنهاست...تا آخر شب که من با باران صحبت میکردم ۳ دفعه شنیدم داره تلفنی با زنش دعوا میکنه!!اما به روی خودم نیاوردم.تا فردا عصری که من قرار بود برم تولد اونهم خونه باران اینها موند!!...باران که اومد دنبالم توی راه گفت از صبح دوستش ۴ بار با خانمش تلفنی دعواش شده!!! ولی کماکان اخلاق باران با من خیلی خوب بود...تولد هم خیلی خوب بود.تا ما رفتیم  کلا تولد بهم خورد!!برادرزاده هاش یه دسته گل بزرگ خریده بودن برام!حدود دوساعت هی تحویلم گرفتن!! حالا فکر کنید اون وسط یه عده مهمون هم بودن که اصلا از قضیه ما خبر نداشتن و فکر کنم تو دلشون میگفتن خوش به حال این دختر..خانواده نامزدش چقدر تحویلش میگیرن..همچین با تعجب منو نگاه میکردن!!...بعدشم که من یه بار اونجا با باران رقصیدم دوباره اینا دیگه خودشونو از ذوق کشتن!!...ولی راستش همش ته دلم یه جوری بود...شب که داشتیم با باران بر میگشتیم که منو برسونه خونه،همش توی راه تو دلم فکر میکردم یعنی این همون مردیه که روزی اینقد دوستش داشتم...نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نبودم...فردا صبحش که باران تلفن زد دیدم این جناب دوست باز اونجاست...و دوباره ۲ شب دیگه خونشون موند و در این بین هم چپ و راست با زنش تلفنی دعواش میشد...البته باران چیزی نمیگفتها ..من خودم میشنیدم .ولی اخلاق باران با من خوب بود...بعد از دوشب که اون رفت چشم من هم تو همون بین اونطوری شد..بعدش به مرور باران یه جوری شد..نمیدونم چطوری توضیح بدم...مثه یه آدمی بود که در اوج افسردگی از یه موضوعی خوشحال شده ولی یه ترس نمیزاره از این شادی لذت ببره...۲-۳ روز این موضوع ادامه داشت اولش که به روی خودش نمیاورد بعدش دائم میگفت خیلی از آینده میترسه...میگفت میترسم در کنار هم خوشبخت نشیم!!!میگفت من میدونم که تو اون چیزهایی رو که از یه مرد می خوای در من نمیبینی ولی روت نمیشه بگی!!!..میگفت میترسم یه مدت بعد از ازدواج از من خسته بشی...میگفت من خودم خیلی ناراحتم چون دوستت دارم و نمی خوام از دستت بدم ولی این ترس دست از سرم بر نمیداره...چند شبه تا صبح همش دارم فکر میکنم...ولی خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم..میترسم..!!!

یعنی شما فک کنید ما خوب و خوش بودیم و بعد از فردا ی شبی  که این دوستش از خونشون رفت به مرور اینطوری شد...بعد از ۳-۴ روز اینقدر این حرفهارو زد که اعصابم خورد شد...بدون هیچ دعوا و گریه و قهری بهش گفتم من اصلا نمی خوام تو یه عمر با ترس زندگی کنی...بهتره رابطمون رو قطع کنیم...ولی اون هی میگفت نه!!و میگفت بزار فکر کنیم که باید چیکار کنیم!!باورتون نمیشه من اصلا خنده ام میگرفت..حتی خودش هیچ دلیلی برای این وضع نداشت..یعنی دقیقا در اوج خوبی و عشق و شادی اینطوری شد..حتی یدونه جروبحث هم باهم نداشتیم!!!همه چیز ایده آل بود..من تا فرداش صبرکردم ولی دیدم فایده ایی نداره...فردا عصرش بدون هیچ دعوایی  باهاش همه چیز رو تموم کردم و بهم زدم...کلا ما ۹ روز صحبت کردیم یه دفعه هم برای تولد خواهرزاده اش با هم بیرون رفتیم و بدون هیچ اتفاقی و هیچ درگیری و یا مشکلی به هم زدیم!!تا آخرین لحظه هم به جز اون ترسی که من نفهمیدم از کجا یهویی پیداش شد خود باران هیچ توضیحی برای رفتارش نداشت!!

من فقط اونشب ۱ ساعت گریه کردم ..چشمم هم سر این قضیه یکمی بدتر شد...

مامان هم گفت این اصلا به درد تو نمی خورد من اگه اجازه دادم باهاش صحبت کنی میدونستم که دوباره اینطوری میشه اما می خواستم تو دیگه کلا این موضوع رو تو ذهنت تموم کنی...

فردای اونشب هم زنگ زدم به خواهرش گفتم...خود باران به هیچکس نگفته بود...خواهرش شک شده بود...باورش نمیشد..میگفت آخه بی دلیل که نمیشه...بعدش گفت همون روزی که باران رفتارش تغییر کرد قبل اینکه به من زنگ بزنه یکی از نزدیکهاش تماس گرفته و گفته با خانمش قهر و دعواش شده و از باران خواهش کرده بره  اختلافشون رو حل کنه!!(که البته باران به من اینو اصلا نگفت!)و از اونطرف هم اون دوسته هی با زنش دعوا میکرده و برای باران درد ودل میکرده و میگفت باران هم هی توی خونه راه میرفته و فکر میکرده!!!

بعدشم خواهرش گفت تو رو خدا ناراحت نشو..این الان یه مشکلی هم توی کارش پیش اومده و اعصابش خیلی تحت فشار ..از یه طرف هم دوستش و اون آقاهه از زندگیشون هی میگن این یهو اینطوری...تو حق داری..تقصیر اونه ولی یه چندروز صبر کن درست میشه که من گفتم اصلا دیگه امکان نداره...اگر قرار بود چیزی درست بشه بعد از ۸ ماه شده بود..

نمیدونم کارم درست بود یا نه...ولی این احمقانه ترین دلیلی بود که میشد به خاطرش یه زندگی رو بهم زد و باران با این ترس بی موردش این کار رو کرد..این دیگه دعوا و اختلاف نبود که بخوام نادیده بگیرم و تحمل کنم...راستشو بخواید بعضی روزها دلم یهویی تنگ میشه...اما هر چی فکر میکنم میبینم زندگی که اینجوری به خاطر اختلاف یکی دیگه با زنش پایه هاش بلرزه به درد نمی خوره...

از اونروز هم فقط یه بار خواهرش زنگ زد و پرسید چشمم خوب شده و بعدش دیگه هیشکی به هیشکی زنگ نزد!!

وای چقدر حرف زدم...خیلی سعی کردم خلاصه بگم ولی بازم طولانی شد ...بقیه ماجراهای این چند وقت رو تو پست بعدی مینویسم!!

تابعد...

من برگشتم

سلام دوستای خوبم

چندروز بعد از اینکه پست قبلی رو نوشتم یه اتفاقی برام افتاد که باعث شد تو این مدت نتونم بیام و چیزی بنویسم.ماجرا این بود که من یه لنز طبی داشتم که شماره اون ۷۵/۰ بود!چندماه هم بود که ازش استفاده نکرده بودم،یعنی کلا من از این لنز چندبار بیشتر استفاده نکردم چون شماره چشمم زیاد نیست  و از عینک هم خوشم نمیاد گاهی که مهمونی مهمی برم لنز میزارم!!با وجود اینکه من تمام اصول رو رعایت کرده بودم و در گذاشتن لنز هم به قول دکترم حرفه ایی هستم!!اما بعد از اینکه از مهمونی برگشتم ،فردا صبحش دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم!! دقیقا هر تکونی کوچیکی  که توی پلکم و یا چشمم میدادم  یه درد خیلی شدیدی ایجادی میشد و از چشمم همینطور اشک میومد...خلاصه مامانم چشمهامو با پد استریل بست و عصر که رفتیم دکتر ،دکتر گفت که دچار زخم قرنیه شدم و باید چشمم یه جوری پانسمان بشه که اصلا تکون نخوره و فقط هر یکساعت یکبار باید بازش کنم و قطره بریزم و دوباره ببندمش.گفت اگه چشمت تکون بخوره هم درد زیادی داره و هم زخم چشمت بدتر میشه. خیلی سخت بود از صبح تا شب با چشمهای پانسمان شده فقط باید می خوابیدم...تو این مدت دانشگاه هم نتونستم برم و کلی از درسهام عقب موندم...الان چند روزه چشمم رو باز کردم  ولی وقتی زیاد تلویزیون نگاه میکنم یا کتاب می خونم یا به صفحه مانیتور نگاه میکنم یکمی چشمم درد میگیره...

کامنتهای پست قبلی رو هم نصفشو همون موقع خوندم و بقیشو هم دارم می خونم...از همه دوستهایی که به فکر من بودن خیلی ممنونم...یه ۲-۳ روز دیگه که چشمم کاملا خوب شد اول به همه سر میزنم و بعدش هم اتفاقات این مدت رو کامل براتون مینویسم...

مواظب خودتون باشید 
 خیلی دوستتون دارم...

تا بعد

بعدا نوشت:دوستهای عزیزم ،من ۷-۶ساله که از لنزاستفاده میکنم(البته  گاهی!!) ...و همیشه به تاریخ مصرف لنز و محلولش دقت میکنم اما نمیدونم چرا اینبار اینطوری شد!!...دکتر هم گفت ممکنه علتهای مختلفی به جز تاریخ مصرف وجود داشته باشه...

بر سر دوراهی...

سلام دوستای عزیزم

خیلی از همتون ممنونم.خیلی دوستون دارم...من الان از اون حالت افسردگی تا حدودی خارج شدم،و خیلی حالم بهتر شده...
تو این چند وقته خیلی راجع به حرفها و پیشنهادات همتون فکر کردم..مامانم هم خیلی باهام صحبت کرد و کلی تلاش کرد کارهایی بکنه که حالم بهتر بشه...راستش یه جورهایی دلم بیشتر از خودم برا مامانم میسوزه چون میدونم که منو چقدر دوست داره و هر وقت من اینطوری میشم نمیدونید که چقدر غصه می خوره..
یه اتفاقاتی توی این یکی دوروزه افتاده که بعد از مامانم دوست دارم با شما درمیون بگذارم و خیلی خوشحال میشم هر چی که فکر میکنید به نظرتون درسته رو برام بنویسد و راهنماییم کنید...
چند روز پیش باران برام sms فرستاد.اما جوابشو ندادم...دیروز دانشگاه بودم باز sms فرستاد ولی بازم جوابشو ندادم بعدش بهم زنگ زد منم موبایل خاموش کردم...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...خلاصه دو ساعت بعد که می خواستم بیام خونه موبایلو روشن کردم دیدم باز کلی sms فرستاده که می خوام باهات صحبت کنم...بعدش تماس گرفت گفت رسیدی خونه یه زنگ بزن کار مهمی دارم...اومدم خونه به مامان گفتم ،داشتم جریانو تعریف میکردم که یهو زنگ زد خونه...لحن صحبتش هم مهربون بود و هم یه حالتی مثه شرمندگی داشت...من فقط گوشیو نگه داشته بودم و اون در مورد همه رفتارهاش صحبت کرد برا اولین بار خودش گفت میدونه اشتباه کرده و تمام چیزهایی که منو اذیت میکرد رو گفت،خیلی برام عجیب بود..لحن صحبتش مثه اونموقع هایی شده بود که باهم دوست بودیم هنوز...ولی من حتی نمیتونستم حرف بزنم...اصلا نمیدونستم چی باید بگم...یه احساس عجیبی بود..بعدش من گفتم من از صبح چیزی نخوردم باید برم غذا بخورم..اونم خداحافظی کرد...خلاصه دوباره زنگ زد به مامانم...مامانم اولش باهاش نمی خواست صحبت کنه ولی کلی شروع کرد معذرت خواهی...کلی حرف زد..مامانم هم همه رفتارهای بدش رو بهش گفت...به مامان گفته بود می خوام از شما اجازه بگیرم ما یه بار دیگه به هم فرصت بدیم...گفته بود عاشق منه و هر چی فکر کرده دیده نمیتونه منو فراموش کنه..گفته بود تمام خانواده اش توی این ۸ ماه باهاش دائم در حال دعوا بودن و روابط شونو باهاش سرد کردن...همه اونو مقصر میدونستن و سرزنشش میکردن و گفتن اگه اونها جای من بودن حداقل کاری میکردن این بوده که تلافی کارهاش رو سرش در میاوردن اما این دختر و خانواده اش حتی یک کلمه بی احترامی هم به تو یا ما نکردن....مامان همش میگفت ما واقعا دیگه تحمل نداریم..جالبه هر چی مامانم میگفت اون میپذیرفت!!بعدش  یهو خواهر بزرگش زنگ زد...پای تلفن ۱ ساعت از مامانم معذرت خواهی میکرد اینقدر گفته بود که مامان دیگه خجالت میکشید اصلا حرفی بزنه...البته اینو باید بگم ما تو تمام این مدت هیچ بدی و بی احترامی از خانواده اش مخصوصا خواهر هاش ندیدیم...بعدشم از مامان خواهش کرده بود گوشیو بده به من...این خواهرش یه خانم ۳۹-۴۰ ساله است..تا من گفتم الو بغض کرد و گریه اش گرفت...پای تلفن همش میگفت ما شرمنده ایم هممون..اینقدر از من معذرت خواهی کرد..همشم میگفت تو این مدت اینقدر دلم تنگ شده بود  ولی خجالت میکشیدم که بخوام تلفن بزنم...خلاصه منم گفتم من ذره ای از احترامم نسبت به شما و خانواده تون کم نشده و اصلا از هیچکس دلخوری ندارم..من فقط از باران ناراحتم...خلاصه کلی اصرار کرد یکمی فکر کنم و یه بار دیگه خواهشش رو قبول کنم...اگه بدونید چقدر سخت بود..از یه طرف دلم براش سوخت و خجالت میکشیدم وقتی اونطوری ازم معذرت خواهی میکرد از یه طرف هم نمیتونستم خودمو راضی کنم...خلاصه اخرش گفت فکر کن و با مامانت صحبت کن من بازم بعد تماس میگیرم...بعدش اون یکی خواهرش زنگ زد و دوباره این حرفها رو تکرار کرد و کلی معذرت خواهی و ....و خواهش کرد هفته دیگه اگه مامان اجازه بدن ما خدمت برسیم!!!گفتم باید با مامان مشورت کنم....وای یعنی باران دو دقیقه یکبار sms میزد و یک چیزهایی مینوشت که اصلا باورم نمیشد...و این ماجرا همینطوری تا الان ادامه داره...جالبه هرچی هم من گفتم گفت چشم!!!و بدون هیچ بحثی پذیرفت....تعجب من به خاطر اینه که اونموقع ها من ۳ روز بحث میکردم و آخرش دعوامون میشد یه اشتباهش قبول کنه اما اون هیچوقت خودشو مقصر نمیدونست و همیشه یه جوری توجیه میکرد که مثلا چون تو فلان حرف زدی من اینکارو کردم ...و کلی هم مغرور بود..حالا این آدم حتی زنگ زده بود به مامانم و به تک تک بدیهاش اعتراف کرده بود!...از دیشب سر دوراهی عجیبی موندم....از یه طرف ته دلم هنوز یه حسهایی نسبت بهش وجود داره از یه طرف هم اصلا به دو دقیقه دیگه رابطه ام با باران اطمینان ندارم...یعنی هر لحظه منتظرم دوباره بشه اون آدم قبلی...نمیتونم باور کنم تو این مدت یهو اینهمه عوض شده باشه...بعدش همش میترسم که اگه اینها بیان و ما نامزد کنیم و بعدش بازم دعوامون بشه و بهم بزنیم آبروم جلوی مردم میره...

مامانم هم همش میگه خودت تصمیم بگیر..اگه هنوز دوستش داری یه مدتی امتحانی فقط حرف بزن ولی حق نداره نه اون بیاد خونه ما و نه تو بری خونشون و یا زیاد باهاش بیرون بری...اگر هم دیدی دوباره شروع کرد سریع رابطتو قطع کن و برای همیشه پرونده این آدم توی مغزت ببند !..نمیدونم واقعا اینهارو از ته دلش میگه یا به خاطر دل منه که اینطوری میگه...چون مطمئنم مامانم هم خیلی از دست باران ناراحته...
من که خودم متوجه نمیشم ولی مامانم همش از دیشب میگه چقدر روحیه ات عوض شده!!!
یعنی من دوستش دارم؟!!چرا هیچ جوابی برا این سوال ندارم...الان هم ناراحتم واسترس دارم و هم ته دلم یکمی آروم شده!!!احساسم شده جمع اضداد!!!
 حرفهاش برام عجیب و جالبه و لی  ترس از اتفاقات آینده داره منو میکشه
یعنی میشه یه آدم یهو عوض بشه...
خیلی میترسم...خیلی...
به نظر شما چیکار کنم...
اینم بگم که با وجود تمام این اتفاقات من تا الان مقاومت کردم و هیچ رابطه ایی رو شروع نکردم !!!
پی نوشت:ببخشید این پستم اینقدر طولانی شد ولی این فکرها از دیروز همینطور تو مغزم داره زیر و رو میشه...
پی نوشت ۲:به خاطر تمام دوستهای عزیزی که که از عوض کردن آهنگ وبلاگم ناراحت شده بودن دوباره آهنگ قبلی رو گذاشتم...
پی نوشت ۳:جواب تمام سوالها و حرفهاتون رو توی کامنتهای پست قبلی نوشتم،اگه دوست داشتین بخونید...

سلام
من بهترم...خیلی از اون روزی که پست قبلی رو نوشتم حالم بهتر شده...باورتون میشه هر کدوم از حرفهایی که برام نوشته بودید رو چند بار خوندم...واقعا از همتون ممنونم...نمیدونم چطور باید تشکر کنم ولی  از ته قلبم  اعتراف میکنم با اینکه ندیدمتون  به دوستی با تک تکون افتخار میکنم...
راستش الان در شرایط روحی نیستم که بخوام دوباره داستان زندگی خودم و باران رو براتون بنویسم اما فقط برای دوستایی که وبلاگ قبلیمو نخونده بودن باید بگم باران یک آقای مهندس و شاعر بود که سال 83 طی ماجرای خیلی خاص با هم دوست شدیم ...عید 85 نامزد شدیم,عید 86 از هم جدا شدیم...
الان دیگه اصلا مهم نیست که مقصر تمام اتفاقات کی بود فقط باید بگم توی این2-3 سال سختی های زیادی کشیدم, نوشتنو کنار گذاشتم..خیلی چیزها و موقعیتهارو از دست دادم...دعواهای زیادی کردیم(البته فکر کنم منو شناختید دعواهای من در سکوت شنیدن صداهای فریاد و اشکهای بی صداییه که از چشمام میریزه)..بارها از هم جدا شدیم اما عمر این جداییها خیلی کوتاه بود...آخرش من به مرز افسردگی رسیدم و رابطمون یه رابطه تلخ وسرد شد...بخش عمده مشکلاتمون تحت تاثیر زندگی نزدیکترین دوستش  بود که همزمان با نامزدی ما ازدواج کرد اما زنش متاسفانه آدم...نمیدونم چی بگم..دوست ندارم پشت سر کسی حرف بزنم,فقط میدونم اگه کسی روزی حداقل 5 ساعت در کنار شما اشک بریزه و از عشقی که همراه با شکنجه است گلایه کنه مسلما نتیجه خوبی در انتظارتون نخواهد بود!و این کاری بود که هر روز دوست باران انجام میداد!
عید امسال بعد از اینکه رفتیم عید دیدنی و به خونه برگشتیم بدون حرف طلاهاشو پس دادم و هیچ چیزی رو پس نگرفتم و همه چیز تموم شد...
تنها کسیکه  در جریان بعضی اتفاقات بود همون دوستمه که تازه عروسی کرده..البته اونهم به طور کامل از همه چیز خبر نداره..حتی مامانم هم همه چیز نمیدونه...من خیلی از دردها و رنجهایی که کشیدم رو توی دلم نگه داشتم...
سیبی تو یادته تابستون چه حالی داشتم نه؟
بعد از اینکه رابطم رو قطع کردم چندبار خودش و خانوادش برای وساطتت زنگ زدن ولی من دیگه قبول نکردم..نه اینکه نخوام دیگه نتونستم...بعد از اون اتفاق هیچوقت نذاشتم هیچکس بفهمه چقدر غصه خوردم...جلوی هیچکس یه قطره اشک نریختم..حتی تو تنهایی خودم هم گریه نکردم تا نکنه کسی از سرخی چشمام پی به موضوع ببره...سعی کردم بهش فکر نکنم,راجع بهش حرف نزنم,رفتم تو هزارتا کلاس ثبت نام کردم تا حتی وقت فکر کردن نداشته باشم
یادتونه یه بار نوشتم تا حالا شده تو هوشیاری کامل توی کما باشین؟یعنی همه کارهاتون رو دقیق و حتی بهتر از همه انجام بدید بدون اینکه هیچ کنترل و اختیاری در بارش داشته باشین...
من یه دختر کوچولوی احساساتی نیستم..میدونم تو سن 25 سالگی منطق آدم باید به احساسش غلبه کنه...اما...
یه حال عجیبی دارم....اصلا اگه الان کسی از من بپرسه باران رو دوست داری یا نه هیچ جوابی ندارم بهش بدم...وقتی یاد کارهاش میفتم از خودم بدم میاد اما نمیدونم چرا هنوز وقتی یه نشونی ازش یه جایی میبینم ته دلم یه طوری میشه...

میدونم که اونهم دوستم داره...اینو هفته پیش که دیدمش, از اون چند قطره اشکی که موقع
بو-سی- دن انگشتام از چشمهاش ریخت روی دستم فهمیدم...اینو از برق چشمهاش فهمیدم...اما چه فایده...
دلم می خواست مهربون بود..دلم می خواست یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و میدیدم همه چیز خوابه..دلم می خواست وقتی دیدمش وقتی اونطوری اسمم صدا کرد این چونه لعنتی نمی لرزید و اشکهام سرازیر نمیشد اونوقت با خیال راحت وقتی از کنارش رد میشدم به خودم میگفتم حالا واقعا همه چیز تموم شد!!
خیلی حرف دارم...خیلی حرف دارم....آرامشم دوباره بهم خورده...میدونم که باید قوی باشم..میدونم که باید تحمل کنم..میدونم که این روزها هم میگذره ...اما ...دلم گرفته..دلم تنگه...

 

پی نوشت:موقتا آهنگ وبلاگمو عوض کردم...اگه دوست داشتید گوش کنید یکمی صبر کنید..حجمش زیاد نیست.