قسمت اول :چرا اینقدر غمگین هستیم؟!

سلام به همه دوستای عزیزم

سرانجام این امتحانهای من تموم شد...امروز آخرین امتحانم بود که فکر کنم نتیجه اش بد نشه(البته زیاد بدنشه!)...هیچکدوم از نمره ها هم فعلا اعلام نشده... من می خوام ترم تابستونی بگیرم...کارهای مربوط به ترم تابستون هم از چند روز دیگه شروع میشه،پس فعلا ترجیح میدم تو این چند روز در مورد درس و دانشگاه چیزی ننویسم،چون هم خودم خیلی خسته شدم و هم می‌دونم که شما هرجا میرید همش باید روزنوشت های امتحانی بخونید و شاید بنویسید!

یک موضوعی هست که چند روزه فکرم رو مشغول کرده،با خودم گفتم اگه این موضوع رو با شما مطرح کنم شاید با هم به نتیجه خوبی برسیم:

من وقتی به خیلی از آدمهای اطرافم نگاه می‌کنم،وقتی نوشته های بعضی از وبلاگها رو می خونم،حتی بعضی اوقات وقتی نامه هایی که مردم به مجلات می‌نویسند رو می خونم،میبینم همه دائم از غصه و افسردگی گله میکنند( خود من هم گاهی شاید اینکار رو بکنم )!...البته یک نکته ای رو در جهت روشن کردن مطلب باید توضیح بدم...منظور من از ناراحتی و...،اتفاقات جدی و تلخ زندگی و بحران های طبیعی بعد ازاون در یه تایم زمانی مشخص و معقول نیست، چون همه انسانها توی زندگیشون خواسته یا نا خواسته در گیر مشکلات احساسی و اجتماعی و...هستندو کاملا منطقیه که ما به خاطر این اتفاقات گریه کنیم،افسرده بشیم و تمام احساسات تلخ انسانی رو تجربه کنیم، اما اینکه  چطور بعد از پیش اومدن یک بحران و پشت سر گذاشتن شُک ها و آسیب های روحی اولیه با حقایق روبرو بشیم و چطور به خودمون کمک کنیم خیلی اهمیت داره...معمولا بعضی ازما دشمن شماره یک خودمون هستیم...دائم به خودمون استرس وارد میکنیم،خودمون رو شکنجه میدیم و هزار بلای دیگه سر خودمون میاریم...

یه مثال خیلی ساده برای این موضوع این هست که مثلا وقتی توی یک مسئله احساسی یا کاری یا... با شکست مواجه میشیم اول در یک محاکمه صحرایی خودمون رو به اتاقمون تبعید میکنیم..بعد تلاش میکنیم اسباب شکنجه رو در اسرع وقت تهیه کنیمَ ،به عنوان اولین قدم میریم تمام اهنگهایی که از اونها خاطره تلخ داریم رو پیدا میکنیم و به صورت شبانه روزی بهشون گوش میدیم،در قدم بعدی سعی میکنیم غمگین ترین شعرها و نوشته ها و داستانهاوحرفهارو پیدا کنیم و همشون رو بخونیم...دائم با شکست خورده ترین آدمهایی که میشناسیم و حتی ممکنه نشناسیم هم ذات پنداری میکنیم!...هر دفعه که از جلوی آینه رد میشیم سعی میکنیم قیافمون از دفعه قبل یه درجه غمگین تر شده باشه!...در این راه اگه موهامون رو برس نکشیم و اینقدر گریه کنیم که از شدت پف کسی نتونه تشخیص بده چشمهامون بازه یا بسته بیشتر به داغون شدن چهرمون میتونیم کمک میکنیم!...و مهمترین نکته اینه که یا اصلا غذا نمی خوریم تا از لاغری شبیه آدمهای قحطی زده بشیم و یا اینقدر به خودمون لج میکنیم و غذا می خورریم تا از شدت چاقی قابل شناسایی نباشیم و تازه در توجیه کارمون دائم میگیم از شدت غصه اینطوری شدم..اصلا ربطی به غذا نداره!...و معمولا تیر خلاص هم تلقین مدام این جملات هست:این موقعیتی که از دست دام بهترین اتفاق زندگیم بود،من حالم خیلی بده،من خیلی داغون و افسرده هستم،میدونم دیگه هیشکی منو دوست نداره ،همش تقصیر من بود و....هزار تا جمله دیگه  که میشه به جای نقطه ها گذاشت که چون همه همشو  حفظیم از نوشتنش صرف نظر میکنم!

تازه اگر این شکست احساسی باشه فردی رو که از دست دادیم دائم در رویاهامون بزرگ میکنیم و خوبیها و صفات فوق انسانی رو در ذهنمون و موقع توصیفش برای دیگران تعریف میکنیم که نه تنها وجود خارجی نداره بلکه اصلا امکان وجود داشتن در یک انسان رو نداره!!

در موارد خیلی حاد هم فرد ممکنه تصمیم به نابود کردن خودش بگیره که چون این موضوع موردی پیش میاد و درصد وقوعش کمه از بحثمون کنار گذاشته میشه!

به این مثال میشه موارد متعددی اضافه کرد که چون پست بیش از حد طولانی میشه ترجیح میدم فعلا در موردشون چیزی نگم.اما در یک جمله به طور خلاصه میشه گفت:نسبت به هر آنچه در اطرافمون میگذره و نسبت به ظاهر و درون خودمون بی تفاوت میشیم و هیچ اهمیتی به خودمون نمی‌دیم!

من فکر می‌کنم خیلی ها این موضوع رو تجربه کردن و در این شرایط به جای کمک کردن به خودشون بیشتر تلاش کردن تا قضیه رو حاد کنند و بیشتر خودشون رو آزار بدن...

اما چرا؟....فکر میکنید علت این رفتار چیه و یا در این شرایط برای کمک به بهتر شدن وضعیت روحیمون باید چکار کنیم؟

پ . ن :ادامه دارد...