سلام
من بهترم...خیلی از اون روزی که پست قبلی رو نوشتم حالم بهتر شده...باورتون میشه هر کدوم از حرفهایی که برام نوشته بودید رو چند بار خوندم...واقعا از همتون ممنونم...نمیدونم چطور باید تشکر کنم ولی  از ته قلبم  اعتراف میکنم با اینکه ندیدمتون  به دوستی با تک تکون افتخار میکنم...
راستش الان در شرایط روحی نیستم که بخوام دوباره داستان زندگی خودم و باران رو براتون بنویسم اما فقط برای دوستایی که وبلاگ قبلیمو نخونده بودن باید بگم باران یک آقای مهندس و شاعر بود که سال 83 طی ماجرای خیلی خاص با هم دوست شدیم ...عید 85 نامزد شدیم,عید 86 از هم جدا شدیم...
الان دیگه اصلا مهم نیست که مقصر تمام اتفاقات کی بود فقط باید بگم توی این2-3 سال سختی های زیادی کشیدم, نوشتنو کنار گذاشتم..خیلی چیزها و موقعیتهارو از دست دادم...دعواهای زیادی کردیم(البته فکر کنم منو شناختید دعواهای من در سکوت شنیدن صداهای فریاد و اشکهای بی صداییه که از چشمام میریزه)..بارها از هم جدا شدیم اما عمر این جداییها خیلی کوتاه بود...آخرش من به مرز افسردگی رسیدم و رابطمون یه رابطه تلخ وسرد شد...بخش عمده مشکلاتمون تحت تاثیر زندگی نزدیکترین دوستش  بود که همزمان با نامزدی ما ازدواج کرد اما زنش متاسفانه آدم...نمیدونم چی بگم..دوست ندارم پشت سر کسی حرف بزنم,فقط میدونم اگه کسی روزی حداقل 5 ساعت در کنار شما اشک بریزه و از عشقی که همراه با شکنجه است گلایه کنه مسلما نتیجه خوبی در انتظارتون نخواهد بود!و این کاری بود که هر روز دوست باران انجام میداد!
عید امسال بعد از اینکه رفتیم عید دیدنی و به خونه برگشتیم بدون حرف طلاهاشو پس دادم و هیچ چیزی رو پس نگرفتم و همه چیز تموم شد...
تنها کسیکه  در جریان بعضی اتفاقات بود همون دوستمه که تازه عروسی کرده..البته اونهم به طور کامل از همه چیز خبر نداره..حتی مامانم هم همه چیز نمیدونه...من خیلی از دردها و رنجهایی که کشیدم رو توی دلم نگه داشتم...
سیبی تو یادته تابستون چه حالی داشتم نه؟
بعد از اینکه رابطم رو قطع کردم چندبار خودش و خانوادش برای وساطتت زنگ زدن ولی من دیگه قبول نکردم..نه اینکه نخوام دیگه نتونستم...بعد از اون اتفاق هیچوقت نذاشتم هیچکس بفهمه چقدر غصه خوردم...جلوی هیچکس یه قطره اشک نریختم..حتی تو تنهایی خودم هم گریه نکردم تا نکنه کسی از سرخی چشمام پی به موضوع ببره...سعی کردم بهش فکر نکنم,راجع بهش حرف نزنم,رفتم تو هزارتا کلاس ثبت نام کردم تا حتی وقت فکر کردن نداشته باشم
یادتونه یه بار نوشتم تا حالا شده تو هوشیاری کامل توی کما باشین؟یعنی همه کارهاتون رو دقیق و حتی بهتر از همه انجام بدید بدون اینکه هیچ کنترل و اختیاری در بارش داشته باشین...
من یه دختر کوچولوی احساساتی نیستم..میدونم تو سن 25 سالگی منطق آدم باید به احساسش غلبه کنه...اما...
یه حال عجیبی دارم....اصلا اگه الان کسی از من بپرسه باران رو دوست داری یا نه هیچ جوابی ندارم بهش بدم...وقتی یاد کارهاش میفتم از خودم بدم میاد اما نمیدونم چرا هنوز وقتی یه نشونی ازش یه جایی میبینم ته دلم یه طوری میشه...

میدونم که اونهم دوستم داره...اینو هفته پیش که دیدمش, از اون چند قطره اشکی که موقع
بو-سی- دن انگشتام از چشمهاش ریخت روی دستم فهمیدم...اینو از برق چشمهاش فهمیدم...اما چه فایده...
دلم می خواست مهربون بود..دلم می خواست یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و میدیدم همه چیز خوابه..دلم می خواست وقتی دیدمش وقتی اونطوری اسمم صدا کرد این چونه لعنتی نمی لرزید و اشکهام سرازیر نمیشد اونوقت با خیال راحت وقتی از کنارش رد میشدم به خودم میگفتم حالا واقعا همه چیز تموم شد!!
خیلی حرف دارم...خیلی حرف دارم....آرامشم دوباره بهم خورده...میدونم که باید قوی باشم..میدونم که باید تحمل کنم..میدونم که این روزها هم میگذره ...اما ...دلم گرفته..دلم تنگه...

 

پی نوشت:موقتا آهنگ وبلاگمو عوض کردم...اگه دوست داشتید گوش کنید یکمی صبر کنید..حجمش زیاد نیست.