شرح حال نامه!

سلام به همه دوستای عزیزم

ببخشید که این چند وقت نبودم ولی سعی کردم به همه سر بزنم و این سر زدن و خوندن تمام پستهایی که نبودم و کامنت گذاشتن برا همه یه چند وقتی طول کشید چون تعداد دوستای وبلاگیم زیاد بود!!!

تو این مدت به اندازه یک کتاب ۲۰۰ صفحه ایی برام اتفاق های مختلف افتاد...سعی میکنم به طور خلاصه قسمتهای مهمترش رو براتون تعریف کنم!!

اول از همه ماجرای باران:

بعد از اینکه اون پست بر سر دوراهی رو نوشتم یه مدتی فکر کردم...از اونطرف هم خواهر بزرگه باران و خودش دیگه ول کن نبودن...دقیقه به دقیقه تلفن میزدن...پنجشنبه  دیگه اینقدر زنگ زدن ،مامانم با کلی قول گرفتن و...اجازه داد.بعد دوباره خواهر بزرگترش زنگ زد گفت ۲ شب دیگه تولد دخترشه...من و مامانم دعوت کرد که مامانم گفت ما نمیام.اونهم هی میگفت وظیفه ماست خدمتتون برسیم و اگه میشه شما تولد رو بیاین..ما تا ۲-۳ روز  دیگه میایم خونتون!!..مامانم هم گفت امکان نداره ما بیایم...اونام گفتن ما همین امشب میایم خونتون...خلاصه یک فیلم سینمایی بود!...از اونطرف هم باران دیگه داشت از قربون و صدقه خودشو میکشت!!یعنی فک کنید هم با تلفن خونه حرف میزد هم اس ام اس میفرستاد!!...۲ تا خواهرهاش هم از خوشحالی داشتن خودشونو میکشتن...اینقد باران اخلاقش خوب شده بود...اینقد مهربون شده بود!...خلاصه ما با هم خوب و خوش بودیم تا اینکه، روز قبل از تولد باران خونه تنها بود.اون دوستش که گفته بودم براتون،اومد خونشون...باور کنید به محض اینکه گفت دوستش می خواد بیاد تو دلم یه جوری شد..جناب دوست! تشریف آوردن..باران داشت تلفنی با من حرف میزد بدو بدو گوشیو گرفت کلی ابراز خوشحالی کرد که ما آشتی کردیم بعدش گفت خانمش چندبار می خواسته به من زنگ بزنه ولی این نزاشته و گفته تو قهر زن و شوهر کسی نباید دخالت کنه!!منم فقط گفتم شما لطف کردید،خیلی ممنون و اصلا به روش نیاوردم که چقدر ازش بدم میاد و خیلی با احترام باهاش رفتار کردم..حتی به باران هم هیچی نگفتم...باران گفت دوستش شب قراره خونشون بخوابه..گفتم پس زنش کجاست؟گفت خونشون تنهاست...تا آخر شب که من با باران صحبت میکردم ۳ دفعه شنیدم داره تلفنی با زنش دعوا میکنه!!اما به روی خودم نیاوردم.تا فردا عصری که من قرار بود برم تولد اونهم خونه باران اینها موند!!...باران که اومد دنبالم توی راه گفت از صبح دوستش ۴ بار با خانمش تلفنی دعواش شده!!! ولی کماکان اخلاق باران با من خیلی خوب بود...تولد هم خیلی خوب بود.تا ما رفتیم  کلا تولد بهم خورد!!برادرزاده هاش یه دسته گل بزرگ خریده بودن برام!حدود دوساعت هی تحویلم گرفتن!! حالا فکر کنید اون وسط یه عده مهمون هم بودن که اصلا از قضیه ما خبر نداشتن و فکر کنم تو دلشون میگفتن خوش به حال این دختر..خانواده نامزدش چقدر تحویلش میگیرن..همچین با تعجب منو نگاه میکردن!!...بعدشم که من یه بار اونجا با باران رقصیدم دوباره اینا دیگه خودشونو از ذوق کشتن!!...ولی راستش همش ته دلم یه جوری بود...شب که داشتیم با باران بر میگشتیم که منو برسونه خونه،همش توی راه تو دلم فکر میکردم یعنی این همون مردیه که روزی اینقد دوستش داشتم...نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نبودم...فردا صبحش که باران تلفن زد دیدم این جناب دوست باز اونجاست...و دوباره ۲ شب دیگه خونشون موند و در این بین هم چپ و راست با زنش تلفنی دعواش میشد...البته باران چیزی نمیگفتها ..من خودم میشنیدم .ولی اخلاق باران با من خوب بود...بعد از دوشب که اون رفت چشم من هم تو همون بین اونطوری شد..بعدش به مرور باران یه جوری شد..نمیدونم چطوری توضیح بدم...مثه یه آدمی بود که در اوج افسردگی از یه موضوعی خوشحال شده ولی یه ترس نمیزاره از این شادی لذت ببره...۲-۳ روز این موضوع ادامه داشت اولش که به روی خودش نمیاورد بعدش دائم میگفت خیلی از آینده میترسه...میگفت میترسم در کنار هم خوشبخت نشیم!!!میگفت من میدونم که تو اون چیزهایی رو که از یه مرد می خوای در من نمیبینی ولی روت نمیشه بگی!!!..میگفت میترسم یه مدت بعد از ازدواج از من خسته بشی...میگفت من خودم خیلی ناراحتم چون دوستت دارم و نمی خوام از دستت بدم ولی این ترس دست از سرم بر نمیداره...چند شبه تا صبح همش دارم فکر میکنم...ولی خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم..میترسم..!!!

یعنی شما فک کنید ما خوب و خوش بودیم و بعد از فردا ی شبی  که این دوستش از خونشون رفت به مرور اینطوری شد...بعد از ۳-۴ روز اینقدر این حرفهارو زد که اعصابم خورد شد...بدون هیچ دعوا و گریه و قهری بهش گفتم من اصلا نمی خوام تو یه عمر با ترس زندگی کنی...بهتره رابطمون رو قطع کنیم...ولی اون هی میگفت نه!!و میگفت بزار فکر کنیم که باید چیکار کنیم!!باورتون نمیشه من اصلا خنده ام میگرفت..حتی خودش هیچ دلیلی برای این وضع نداشت..یعنی دقیقا در اوج خوبی و عشق و شادی اینطوری شد..حتی یدونه جروبحث هم باهم نداشتیم!!!همه چیز ایده آل بود..من تا فرداش صبرکردم ولی دیدم فایده ایی نداره...فردا عصرش بدون هیچ دعوایی  باهاش همه چیز رو تموم کردم و بهم زدم...کلا ما ۹ روز صحبت کردیم یه دفعه هم برای تولد خواهرزاده اش با هم بیرون رفتیم و بدون هیچ اتفاقی و هیچ درگیری و یا مشکلی به هم زدیم!!تا آخرین لحظه هم به جز اون ترسی که من نفهمیدم از کجا یهویی پیداش شد خود باران هیچ توضیحی برای رفتارش نداشت!!

من فقط اونشب ۱ ساعت گریه کردم ..چشمم هم سر این قضیه یکمی بدتر شد...

مامان هم گفت این اصلا به درد تو نمی خورد من اگه اجازه دادم باهاش صحبت کنی میدونستم که دوباره اینطوری میشه اما می خواستم تو دیگه کلا این موضوع رو تو ذهنت تموم کنی...

فردای اونشب هم زنگ زدم به خواهرش گفتم...خود باران به هیچکس نگفته بود...خواهرش شک شده بود...باورش نمیشد..میگفت آخه بی دلیل که نمیشه...بعدش گفت همون روزی که باران رفتارش تغییر کرد قبل اینکه به من زنگ بزنه یکی از نزدیکهاش تماس گرفته و گفته با خانمش قهر و دعواش شده و از باران خواهش کرده بره  اختلافشون رو حل کنه!!(که البته باران به من اینو اصلا نگفت!)و از اونطرف هم اون دوسته هی با زنش دعوا میکرده و برای باران درد ودل میکرده و میگفت باران هم هی توی خونه راه میرفته و فکر میکرده!!!

بعدشم خواهرش گفت تو رو خدا ناراحت نشو..این الان یه مشکلی هم توی کارش پیش اومده و اعصابش خیلی تحت فشار ..از یه طرف هم دوستش و اون آقاهه از زندگیشون هی میگن این یهو اینطوری...تو حق داری..تقصیر اونه ولی یه چندروز صبر کن درست میشه که من گفتم اصلا دیگه امکان نداره...اگر قرار بود چیزی درست بشه بعد از ۸ ماه شده بود..

نمیدونم کارم درست بود یا نه...ولی این احمقانه ترین دلیلی بود که میشد به خاطرش یه زندگی رو بهم زد و باران با این ترس بی موردش این کار رو کرد..این دیگه دعوا و اختلاف نبود که بخوام نادیده بگیرم و تحمل کنم...راستشو بخواید بعضی روزها دلم یهویی تنگ میشه...اما هر چی فکر میکنم میبینم زندگی که اینجوری به خاطر اختلاف یکی دیگه با زنش پایه هاش بلرزه به درد نمی خوره...

از اونروز هم فقط یه بار خواهرش زنگ زد و پرسید چشمم خوب شده و بعدش دیگه هیشکی به هیشکی زنگ نزد!!

وای چقدر حرف زدم...خیلی سعی کردم خلاصه بگم ولی بازم طولانی شد ...بقیه ماجراهای این چند وقت رو تو پست بعدی مینویسم!!

تابعد...