سلام دوستای عزیزم
خیلی از همتون ممنونم.خیلی دوستون دارم...من الان از اون حالت افسردگی تا حدودی خارج شدم،و خیلی حالم بهتر شده...
تو این چند وقته خیلی راجع به حرفها و پیشنهادات همتون فکر کردم..مامانم هم خیلی باهام صحبت کرد و کلی تلاش کرد کارهایی بکنه که حالم بهتر بشه...راستش یه جورهایی دلم بیشتر از خودم برا مامانم میسوزه چون میدونم که منو چقدر دوست داره و هر وقت من اینطوری میشم نمیدونید که چقدر غصه می خوره..
یه اتفاقاتی توی این یکی دوروزه افتاده که بعد از مامانم دوست دارم با شما درمیون بگذارم و خیلی خوشحال میشم هر چی که فکر میکنید به نظرتون درسته رو برام بنویسد و راهنماییم کنید...
چند روز پیش باران برام sms فرستاد.اما جوابشو ندادم...دیروز دانشگاه بودم باز sms فرستاد ولی بازم جوابشو ندادم بعدش بهم زنگ زد منم موبایل خاموش کردم...اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم...خلاصه دو ساعت بعد که می خواستم بیام خونه موبایلو روشن کردم دیدم باز کلی sms فرستاده که می خوام باهات صحبت کنم...بعدش تماس گرفت گفت رسیدی خونه یه زنگ بزن کار مهمی دارم...اومدم خونه به مامان گفتم ،داشتم جریانو تعریف میکردم که یهو زنگ زد خونه...لحن صحبتش هم مهربون بود و هم یه حالتی مثه شرمندگی داشت...من فقط گوشیو نگه داشته بودم و اون در مورد همه رفتارهاش صحبت کرد برا اولین بار خودش گفت میدونه اشتباه کرده و تمام چیزهایی که منو اذیت میکرد رو گفت،خیلی برام عجیب بود..لحن صحبتش مثه اونموقع هایی شده بود که باهم دوست بودیم هنوز...ولی من حتی نمیتونستم حرف بزنم...اصلا نمیدونستم چی باید بگم...یه احساس عجیبی بود..بعدش من گفتم من از صبح چیزی نخوردم باید برم غذا بخورم..اونم خداحافظی کرد...خلاصه دوباره زنگ زد به مامانم...مامانم اولش باهاش نمی خواست صحبت کنه ولی کلی شروع کرد معذرت خواهی...کلی حرف زد..مامانم هم همه رفتارهای بدش رو بهش گفت...به مامان گفته بود می خوام از شما اجازه بگیرم ما یه بار دیگه به هم فرصت بدیم...گفته بود عاشق منه و هر چی فکر کرده دیده نمیتونه منو فراموش کنه..گفته بود تمام خانواده اش توی این ۸ ماه باهاش دائم در حال دعوا بودن و روابط شونو باهاش سرد کردن...همه اونو مقصر میدونستن و سرزنشش میکردن و گفتن اگه اونها جای من بودن حداقل کاری میکردن این بوده که تلافی کارهاش رو سرش در میاوردن اما این دختر و خانواده اش حتی یک کلمه بی احترامی هم به تو یا ما نکردن....مامان همش میگفت ما واقعا دیگه تحمل نداریم..جالبه هر چی مامانم میگفت اون میپذیرفت!!بعدش یهو خواهر بزرگش زنگ زد...پای تلفن ۱ ساعت از مامانم معذرت خواهی میکرد اینقدر گفته بود که مامان دیگه خجالت میکشید اصلا حرفی بزنه...البته اینو باید بگم ما تو تمام این مدت هیچ بدی و بی احترامی از خانواده اش مخصوصا خواهر هاش ندیدیم...بعدشم از مامان خواهش کرده بود گوشیو بده به من...این خواهرش یه خانم ۳۹-۴۰ ساله است..تا من گفتم الو بغض کرد و گریه اش گرفت...پای تلفن همش میگفت ما شرمنده ایم هممون..اینقدر از من معذرت خواهی کرد..همشم میگفت تو این مدت اینقدر دلم تنگ شده بود ولی خجالت میکشیدم که بخوام تلفن بزنم...خلاصه منم گفتم من ذره ای از احترامم نسبت به شما و خانواده تون کم نشده و اصلا از هیچکس دلخوری ندارم..من فقط از باران ناراحتم...خلاصه کلی اصرار کرد یکمی فکر کنم و یه بار دیگه خواهشش رو قبول کنم...اگه بدونید چقدر سخت بود..از یه طرف دلم براش سوخت و خجالت میکشیدم وقتی اونطوری ازم معذرت خواهی میکرد از یه طرف هم نمیتونستم خودمو راضی کنم...خلاصه اخرش گفت فکر کن و با مامانت صحبت کن من بازم بعد تماس میگیرم...بعدش اون یکی خواهرش زنگ زد و دوباره این حرفها رو تکرار کرد و کلی معذرت خواهی و ....و خواهش کرد هفته دیگه اگه مامان اجازه بدن ما خدمت برسیم!!!گفتم باید با مامان مشورت کنم....وای یعنی باران دو دقیقه یکبار sms میزد و یک چیزهایی مینوشت که اصلا باورم نمیشد...و این ماجرا همینطوری تا الان ادامه داره...جالبه هرچی هم من گفتم گفت چشم!!!و بدون هیچ بحثی پذیرفت....تعجب من به خاطر اینه که اونموقع ها من ۳ روز بحث میکردم و آخرش دعوامون میشد یه اشتباهش قبول کنه اما اون هیچوقت خودشو مقصر نمیدونست و همیشه یه جوری توجیه میکرد که مثلا چون تو فلان حرف زدی من اینکارو کردم ...و کلی هم مغرور بود..حالا این آدم حتی زنگ زده بود به مامانم و به تک تک بدیهاش اعتراف کرده بود!...از دیشب سر دوراهی عجیبی موندم....از یه طرف ته دلم هنوز یه حسهایی نسبت بهش وجود داره از یه طرف هم اصلا به دو دقیقه دیگه رابطه ام با باران اطمینان ندارم...یعنی هر لحظه منتظرم دوباره بشه اون آدم قبلی...نمیتونم باور کنم تو این مدت یهو اینهمه عوض شده باشه...بعدش همش میترسم که اگه اینها بیان و ما نامزد کنیم و بعدش بازم دعوامون بشه و بهم بزنیم آبروم جلوی مردم میره...
مامانم هم همش میگه خودت تصمیم بگیر..اگه هنوز دوستش داری یه مدتی امتحانی فقط حرف بزن ولی حق نداره نه اون بیاد خونه ما و نه تو بری خونشون و یا زیاد باهاش بیرون بری...اگر هم دیدی دوباره شروع کرد سریع رابطتو قطع کن و برای همیشه پرونده این آدم توی مغزت ببند !..نمیدونم واقعا اینهارو از ته دلش میگه یا به خاطر دل منه که اینطوری میگه...چون مطمئنم مامانم هم خیلی از دست باران ناراحته...
من که خودم متوجه نمیشم ولی مامانم همش از دیشب میگه چقدر روحیه ات عوض شده!!!
یعنی من دوستش دارم؟!!چرا هیچ جوابی برا این سوال ندارم...الان هم ناراحتم واسترس دارم و هم ته دلم یکمی آروم شده!!!احساسم شده جمع اضداد!!!
حرفهاش برام عجیب و جالبه و لی ترس از اتفاقات آینده داره منو میکشه
یعنی میشه یه آدم یهو عوض بشه...
خیلی میترسم...خیلی...
به نظر شما چیکار کنم...
اینم بگم که با وجود تمام این اتفاقات من تا الان مقاومت کردم و هیچ رابطه ایی رو شروع نکردم !!!
پی نوشت:ببخشید این پستم اینقدر طولانی شد ولی این فکرها از دیروز همینطور تو مغزم داره زیر و رو میشه...
پی نوشت ۲:به خاطر تمام دوستهای عزیزی که که از عوض کردن آهنگ وبلاگم ناراحت شده بودن دوباره آهنگ قبلی رو گذاشتم...
پی نوشت ۳:جواب تمام سوالها و حرفهاتون رو توی کامنتهای پست قبلی نوشتم،اگه دوست داشتین بخونید...
سلام
من بهترم...خیلی از اون روزی که پست قبلی رو نوشتم حالم بهتر شده...باورتون میشه هر کدوم از حرفهایی که برام نوشته بودید رو چند بار خوندم...واقعا از همتون ممنونم...نمیدونم چطور باید تشکر کنم ولی از ته قلبم اعتراف میکنم با اینکه ندیدمتون به دوستی با تک تکون افتخار میکنم...
راستش الان در شرایط روحی نیستم که بخوام دوباره داستان زندگی خودم و باران رو براتون بنویسم اما فقط برای دوستایی که وبلاگ قبلیمو نخونده بودن باید بگم باران یک آقای مهندس و شاعر بود که سال 83 طی ماجرای خیلی خاص با هم دوست شدیم ...عید 85 نامزد شدیم,عید 86 از هم جدا شدیم...
الان دیگه اصلا مهم نیست که مقصر تمام اتفاقات کی بود فقط باید بگم توی این2-3 سال سختی های زیادی کشیدم, نوشتنو کنار گذاشتم..خیلی چیزها و موقعیتهارو از دست دادم...دعواهای زیادی کردیم(البته فکر کنم منو شناختید دعواهای من در سکوت شنیدن صداهای فریاد و اشکهای بی صداییه که از چشمام میریزه)..بارها از هم جدا شدیم اما عمر این جداییها خیلی کوتاه بود...آخرش من به مرز افسردگی رسیدم و رابطمون یه رابطه تلخ وسرد شد...بخش عمده مشکلاتمون تحت تاثیر زندگی نزدیکترین دوستش بود که همزمان با نامزدی ما ازدواج کرد اما زنش متاسفانه آدم...نمیدونم چی بگم..دوست ندارم پشت سر کسی حرف بزنم,فقط میدونم اگه کسی روزی حداقل 5 ساعت در کنار شما اشک بریزه و از عشقی که همراه با شکنجه است گلایه کنه مسلما نتیجه خوبی در انتظارتون نخواهد بود!و این کاری بود که هر روز دوست باران انجام میداد!
عید امسال بعد از اینکه رفتیم عید دیدنی و به خونه برگشتیم بدون حرف طلاهاشو پس دادم و هیچ چیزی رو پس نگرفتم و همه چیز تموم شد...
تنها کسیکه در جریان بعضی اتفاقات بود همون دوستمه که تازه عروسی کرده..البته اونهم به طور کامل از همه چیز خبر نداره..حتی مامانم هم همه چیز نمیدونه...من خیلی از دردها و رنجهایی که کشیدم رو توی دلم نگه داشتم...
سیبی تو یادته تابستون چه حالی داشتم نه؟
بعد از اینکه رابطم رو قطع کردم چندبار خودش و خانوادش برای وساطتت زنگ زدن ولی من دیگه قبول نکردم..نه اینکه نخوام دیگه نتونستم...بعد از اون اتفاق هیچوقت نذاشتم هیچکس بفهمه چقدر غصه خوردم...جلوی هیچکس یه قطره اشک نریختم..حتی تو تنهایی خودم هم گریه نکردم تا نکنه کسی از سرخی چشمام پی به موضوع ببره...سعی کردم بهش فکر نکنم,راجع بهش حرف نزنم,رفتم تو هزارتا کلاس ثبت نام کردم تا حتی وقت فکر کردن نداشته باشم
یادتونه یه بار نوشتم تا حالا شده تو هوشیاری کامل توی کما باشین؟یعنی همه کارهاتون رو دقیق و حتی بهتر از همه انجام بدید بدون اینکه هیچ کنترل و اختیاری در بارش داشته باشین...
من یه دختر کوچولوی احساساتی نیستم..میدونم تو سن 25 سالگی منطق آدم باید به احساسش غلبه کنه...اما...
یه حال عجیبی دارم....اصلا اگه الان کسی از من بپرسه باران رو دوست داری یا نه هیچ جوابی ندارم بهش بدم...وقتی یاد کارهاش میفتم از خودم بدم میاد اما نمیدونم چرا هنوز وقتی یه نشونی ازش یه جایی میبینم ته دلم یه طوری میشه...
میدونم که اونهم دوستم داره...اینو هفته پیش که دیدمش, از اون چند قطره اشکی که موقع
بو-سی- دن انگشتام از چشمهاش ریخت روی دستم فهمیدم...اینو از برق چشمهاش فهمیدم...اما چه فایده...
دلم می خواست مهربون بود..دلم می خواست یه روز صبح از خواب بیدار میشدم و میدیدم همه چیز خوابه..دلم می خواست وقتی دیدمش وقتی اونطوری اسمم صدا کرد این چونه لعنتی نمی لرزید و اشکهام سرازیر نمیشد اونوقت با خیال راحت وقتی از کنارش رد میشدم به خودم میگفتم حالا واقعا همه چیز تموم شد!!
خیلی حرف دارم...خیلی حرف دارم....آرامشم دوباره بهم خورده...میدونم که باید قوی باشم..میدونم که باید تحمل کنم..میدونم که این روزها هم میگذره ...اما ...دلم گرفته..دلم تنگه...
پی نوشت:موقتا آهنگ وبلاگمو عوض کردم...اگه دوست داشتید گوش کنید یکمی صبر کنید..حجمش زیاد نیست.
سلام
من عروسی نرفتم..یکهفته است هیچ جا نرفتم...نه دانشگاه...نه کلاس...
تمام تلاش ۸ ماه ام برای رسیدن به آرامش نقش بر آب شد...
من بعد از ۸ ماه باران رو دیدم و دوباره برگشتم سر جای اولم...با هم آشتی نکردیم اما همین دیدن داغونم کرد...فکر میکردم همه چیز برام تموم شده...فک میکردم دیگه دوست داشتنی در کار نیست...فکر میکردم با پس دادن اون انگشتر دیگه هیچوقت به خاطرش اشک نمیریزم...
اما سخت در اشتباه بودم... تو اولین دقیقه ایی که چشماشو دیدم و قلبم از جا کنده شد فهمیدم که چقدر در اشتباهم...۸ ماه فقط داشتم خودمو گول میزدم...
توی برزخ عجیبی افتادم...۴ روز حتی ۱ لیوان آب هم نخوردم...و بعدش به خاطر مامانم مجبور شدم زورکی روزی ۲-۳ قاشق غذا بخورم...نمیدونم دوباره چرا اینطور شدم...روزهای اول اشکم بند نمی یومد اما حالا فقط سکوت کردم و تا مجبور نشم با هیشکی نمیتونم حرف بزنم...
منتظر یه اتفاق مهم توی زندگیم هستم...تو رو خدا برام دعا کنید این اتفاق اونطور که می خوام پیش بیاد
پی نوشت:باران همون کسی هست که تو وبلاگ قبلیم داستان زندگیمون رو مینوشتم...
سلام به همه دوستای خوبم
۱-واقعا هفته وحشتناکی رو پشت سر گذاشتم!!!...تمام هفته در حال نوشتن اون پروژه حسابداری بودم..در عین حال کلاس کامپیوتر و دانشگاه و درس و....هم که جای خود داشت!اما بلاخره تونستم پنجشنبه ظهر حسابداری رو تموم کنم...وقتی کل نوشتم هام رو جمع کردم ۲ تا دفتر کل و روزنامه +نصف بیشتر یک بسته کاغذ کلاسور samبود!!!!....روز جمعه هم که امتحان داشتم.من تنها کسی بودم که تونسته بودم ترازنامه پایان سال و تراز اختتامیه رو درست در بیارم که هر دوطرفش بخونه...امتحانمو هم خیلی تمیز نوشتم...بعدش استاد برگه ها رو تصحیح کرد...تنها کسی که بیست شد من بودم..این استاد به هیچکس دلش نمیاد ۲۰ بده ..اولش بهم نوزده داده بود بعدش گفت هر کاری میکنم دلم نمیاد بیست ندم..چون هم همه سوال های امتحان درست حل کردی هم پروژه ات رو خیلی تمیز و مرتب نوشتی
و اینگونه بود که کلاس حسابداری این ترم هم به پایان رسید...حالا فعلا یکی دوهفته تعطیلم تا ترم جدید...
۲-اما این کلاس ICDL2 هم خیلی دنگ و فنگ داره...الان تو قسمت اکسل هستیم احتمالا هفته دیگه هم امتحان دارم
۳-دانشگاه هم که مثه گذشته با تمام درس مشقها و تحقیقها و....ادامه داره.
۴-امشب که داشتم میومدم خونه یه کتاب دیدم عنوانش به نظرم جالب بود"مدیریت به زبان آدمیزاد"،خریدمش !!!!یه کتاب مدیریتیه ....
۵-پنجشنبه عروسی اون دوستمٍ که در سیصد نقش مختلف باهاش رفتم خرید!!!!..اصلا لباس مناسب عروسی ندارم، چون تقریبا ۱ سالی هست که عروسی نرفتم!!!نمیدونم چی بخرم...از همه بدتر کادویی هست که می خوام بهش بدم..من تا حالا تنهایی برای عروسی کسی کادو نخریدم..اولین بارمٍ..نمیدونم چی بخرم که مناسب باشه.من از ظرف کادو دادن خیلی بدم میاد ولی امروز باهر کی تو دانشگاه مشورت کردم گفت برا اینجور مراسم یا باید ظرف بخری یا اینکه پول کادو بدی...شما نظری در مورد لباس خودم و کادو عروسی ندارید؟...
۶ـاز امروز صبح رسما رژیممو شروع کردم...وای خدا کنه زودتر فردا صبح بشه ببینم چقدر لاغر شدم...الان یکمی گرسنه ام شده ولی دائم به روز زیبای مانکنی فکر میکنم...به خاطر همین تحمل میکنم!!!!! عصری داشتم با خودم فکر میکردم حالا که رژیم گرفتم به جای ۲-۳ کیلویی که چاق شدم ۵-۶ کیلو لاغر میشم،که اگه بعدا یه وقتی باز ۲-۳ کیلو چاق بشم دیگه احتیاجی به رژیم نباشه...ولی از شوخی گذشته داشتن تناسب اندام و وزن مناسب خیلی خوبه...هم باعث افزایش اعتماد به نفس میشه و هم کلی به سلامتی و شادابی روح و جسم آدم کمک میکنه....در هر حال تمام تلاشمو میکنم که این رژیمو تا آخر ادامه بدم....به امید موفقیت!!!!!!
تا بعد....