سلام به همه
چند روز من نیومدم چیزی بنویسم؟!...اگه فک میکنید من تمام این مدت داشتم درس می خوندم سخت در اشتباهید!! به جز اون تحقیق و پروژه های powerpoint و access که خیلی وقتمو گرفت ،شاید کلا ۲۰ساعت هم درس نخوندم!!
باور کنید هر چی دوست و آشنا و فامیل داشتیم که صد سال یکبار هم تلفنی با هم حرف نمیزدیم تو همین مدت یادشون افتاد که باید بیان خونمون مهمونی..هزار و یک جور هم کار پیش اومد!!
دقیقا هفته قبل از امتحانها روز آخر کلاسها رفتم دانشگاه که نمره امتحان میان ترم یکی از درسهای ۳ واحدیمو بگیرم...این امتحان ۱۰ نمره حذفی بود!بعد کتابش یه کتاب ۴۰۰-۵۰۰ صفحه ایی هست که خود استاد ترجمه کرده.البته بهتره بگم داده به دانشجوها ترجمه کردن چون هر صفحه کتاب یه شکلی ترجمه شده .اونهم به بدترین شکل ممکن...رفتم میگم استاد نمره من چند شده؟...حالا خودم مطمئن بودم ۹-۱۰ میشم.میگه ۱برگ از ۲ صفحه سوال شما رو گم کردم!!!میگم استاد من چیکار کنم حالا؟همچین قیافشو یجور مسخره ایی کرد (دقیقا همین شکلی!) گفت شمارتو بده یا شمارمو یادداشت کن...من برم خونمونو یکبار دیگه بگردم شاید پیدا بشه...از این استاده خیلی بدم میاد.با اکراه شمارشو نوشتم...۲ روز بعد زنگ زدم میگم:
استاد برگه امتحانم پیدا شد؟
همچین یه جوری صداشو میکشید با خنده حرف میزد داشت حالم بهم می خورد
میگه نهههههه...پیدا نشددددد!!
میگم خب اون یه برگه ایی که دستتون هست که همه ۶ تا سوالش کامل نوشتم.معلومه امتحانمو چطوری دادم.
میگه:آرههههه..کامله ولی اینجوری که نمییییشه آخههههه!!
گفتم:خب تقصیر من که نیست.شما برگه رو گم کردید.حداقل به اندازه همون ۶ تا سوال نمره بدید
میگه:من نمرههههه مفتتتت به کسییی نمیدم اخههههه.
گفتم یعنی چی...
میگه :حالا چقد از میان ترم یادتتتت موندههههه؟پایان ترم از اول امتحان بده..بقیش با من!!!!
اینقد عصبانی شدم ...گفتم خیلی ممنون استاد...میرم از اول کتاب می خونم دوباره.خداحافظ
هر دفعه نشستم بخونم یاد لحن حرف زدن مسخره اش میفتادم. ..بعدشم با این همه درس چطوری من ۵۰۰صفحه کتاب بی سر و تهش رو از اول بخونم.نرفتم امتحان بدم حذفش کردم!!ولی خیلی اعصابم برا درسش خورد شد...این ترم رفتم با یه استاد جدید که تازه اولین بار اومده دانشگاه ،همون درس رو گرفتم.حالا خدا کنه خوب باشه...
بقیه امتحانها هم هنوز نمره هاش نیومده!!...واقعا اینهمه سرعت عمل سیستم کامپیوتر دانشگاه قابل تقدیر و ستایش!!!
این بلاگرد هم طبق روال معمول خرابه!!آخه من از کجا لینک بعضی از دوستامو پیدا کنم بهشون سر بزنم
خب فک کنم به اندازه کافی امشب غر زدم! برم ببینم چطوری میشه آدرس وبلاگها تون رو پیدا کنم.
لطفا اگه کسی برام کامنت گذاشت آدرسش رو هم بنویسه.ممنون
تا پست بعدی...
سلام به همه دوستای خوبم
این چندروزه یکمی سرم شلوغ بود. قرار بود دیروز امتحان میان ترم باشه که به یکشنبه هفته بعد موکول شد.هم استاش سختگیره و هم درس سختیه...
از همه شما به خاطر حرفهای قشنگی که توی پست قبل نوشته بودید ممنونم
من واقعا نمیتونم درک کنم بعضی ها در مورد شعور دیگران چه فکری میکنند!...من گاهی وقتها برای بعضی آشناها مشاوره کنکور و انتخاب رشته آزاد و سراسری میکنم(به طور رایگان!)...همشون هم دانشگاه قبول شدن و الان دارن تو سالهای مختلف درس می خونند...امسال زمستون برادر زاده یکی از اشناهامون می خواست توی کنکور شرکت کنه...خلاصه یک شب خودش به اتفاق کل خانوادش شام اومدن خونه ما تا فرم کنکور دانشگاه رو براش پر کنم و یکمی هم راجع به مسائل کنکور و رشته ها توضیح بدم... وقتی اومد خونمون و نشستیم که دفترچه رو بخونیم و فرم پر کنیم من هر یک دقیقه یکبار از آی کیو این دختر ِاین شکلی میشدم... .. اخرش به دلیل جلوگیری از اقدام به قتل عمد،! بهش پیشنهاد دادم بره یکمی استراحت کنه من خودم کل فرم رو پر میکنم...بعد از اینکه کارم تموم شد تازه موقع توضیح دادن رشته ها و رتبه و تراز و درصد دروس بود...خلاصه برگشت گفت می خوام روانشناسی دانشگاه تهران بخونم!...چون دوست دارم رشته ام توش ریاضی نداشته باشه و لطیف و رمانتیک باشه...!!!حدودا پونصدتا سوال کرد و من مجبور شدم هر سوالو پونصد دفعه توضیح بدم ، بعد از اون شب هم دوسه بار در مورد برنامه ریزی و...تلفنی و حضوری براش توضیح دادم که ماحصل تمام این مشاورات اموزش و غیر آموزشی سفید شدن یکعدد از موهای سرم بود
خلاصه دیروز همون فامیلی که این دختر خانم برادرزاده اش بود با من تماس گرفت:
من:بله؟
فامیلشون:سلام..خوب هستین؟
من:مرسی..شما خوبید؟
...
...
(اینا قسمتهای غیر مرتبط به ماجرا بود! )
فامیلشون:راستی یک خبر خیلی خوب...
من:بفرمایید...
فامیلشون:م...رشته روانشناسی بالینی دانشگاهِ تهران روزانه و دانشگاه قزوین و دانشگاه پیام نور کرج و یه دانشگاه دیگه تو تهران قبول شده..رشته روانشناسی بالینی دانشگاه تهران رو انتخاب کرده بخونه..رتبه اش هم سه رقمی شده...
من:...
فامیلشون:آره خلاصه چهارتا دانشگاه قبول شده ..امروز بهم خبر دادن.امشب هم به مناسبت قبولیش تو دانشگاه مهمونی گرفتن...
من:تبریک میگم ،ببخشید ولی الان فقط رتبه ها رو اعلام کردن ، کسانی که مجاز شدن حق دارن توی قسمتهایی که مجازند انتخاب رشته کنند،تازه شهریور معلوم میشه هر کسی چه رشته و دانشگاهی قبول شده..یه عده هم ممکنه قبول نشن!
فامیلشون:نه،خودش به من گفت که دانشگاه تهران و ۳ تا دانشگاه دیگه قبول شده شاید امسال فرق کرده شما خبر نداری...!!!
من: ولی اونشب که شما با خانواده اومدین منزل ما اگه یادتون باشه من برای ایشون دفترچه رو پرکردم و توضیح دادم که باید چکار کنند...
فامیلشون:(اصلا به روی خودش هم نیاورد که شنیده من در مورد دفترچه و اونشب چی گفتم!)خلاصه امشب دارم میرم خونشون..حالا خودم باید ببینم چه تصمیمی می خواد بگیره...دانشگاه الزهرا هم خیلی خوبه...شاید رفت اونجا روانشناسی بالینی خوند...
من:...بله...خواهش میکنم!!!
....
فامیلشون:خب تا دیرم نشده دیگه برم...خداحافظ!
من:...
پی نوشت:این فامیلشون مثلا مهندسه!...
سلام به همه دوستای خوبم
امروز روز ثبت نام ترم تابستونی بود،برای اولین بارتونستم بدون هیچ مشکلی ۶ واحد مورد نظرم بگیرم...(همیشه باید کلی تلاش می کردی تا کد کلاس رو باز کنن) بعدش هم رفتم دیدم نمره ۳ تا از درسهای که به خاطرشون خیلی نگران بودم اومده...هر۳تا رو با نمره خیلی خوب قبول شده بودم ...به خاطر بقیه نمره ها هم که هنوز اعلام نشده خیالم راحته!
بعد از اینکه با یکی از دوستام از دانشگاه اومدم بیرون، دیدیم یک زن و شوهر خیلی جوون دارن تو خیابون با هم دعوا می کنند،خانمه جیغ میزد و گریه می کرد وآقاهه به زور سعی می کرد اونو دنبال خودش ببره!...بعد یهو آقاهه با مشت کوبید توی دهن دختره!مشت بعدی رو هم زد توی چشمش...خیلی وحشتناک بود...چند تا از بچه های دانشگاه که بیرون بودن رفتن جلو تا کمک کنند...چند نفر عابر هم ایستاده بودن و تماشا می کردن!...بچه ها به زور خانمِ رو نجات دادن چون آقاهه به شدت با مشت و سیلی می زدش و دختره در حالی که از دهنش خون میومد و چشمش ورم کرده بود جیغ میکشید و گریه میکرد...
دوتا از پسرها آقاهه رو بردن یک گوشه و سعی می کردن آرومش کنند،چون اون بازم می خواست حمله کنه!
دخترها هم داشتن به خانمه کمک می کردن...این دوستم زنگ زد به صد +ده! ...گفتن الان میایم...دختره میگفت این مثلا ط *ل*ب *ه است...پدر و مادرش مردن...بابام دلش سوخت اجازه داد من بدون هیچ جشنی با این ازدواج کنم حالا هر روز منو کتک میزنه و همش زور میگه...بیچاره از خجالت چادرش رو کشیده بود روی صورتش و گریه می کرد...(در این بین دوستم ۳ بار دیگه با صد+ده! تماس گرفت و اونها همچنان گفتن الان میایم!)... بچه ها به دختره گفتن الان که صورتت اینطوریه برو از دست این شکایت کن ،بزار یکمی ادب بشه...چرا می گذاری اینطوری کتک بزنه...
یهو دوتا خانمکه موقع کتک کاری یه گوشه ایستاده بودن و با اشتیاق هرچه تمام تر داشتن تماشا می کردن!!...دختر ها رو هل دادن کنار و رفتن جلو...بعد چادر دختر رو درست کردن!!!بعدش گفتن به حرف این دختر ها و پسرها گوش نده..اینها هیچی نمیفهمن...اینها اصلا معنای ازدواج حالیشون نیست...از روزی که این گوشی های موبایل اومده اینها هر روز صبح زن یکی میشن!...باورتون میشه..اینها دقیقا عینه جملات اون خانم!بود...همه فقط اینطوری خانمه رو نگاه می کردن...بعد به دختره گفت ببین شوهر، کتک زدن داره،فحش داره،دعوا داره..ولی هرچی میگه تو باید بگی چشم..چون شوهرته!!!و حق نداری حرفی بزنی...الان هم بیا برو تا دیر نشده از شوهرت معذرت خواهی و بگو اشتباه کردم و خواهش کن ببخشه تو رو.اگه طلاقت بده تا اخر عمر دیگه نمیتونی شوهر کنی و بیچاره میشی مثله اینها...دختره هم با گریه جلوی همه ما رفت به مردِ التماس کرد که ببخشتش و تازه مرد با خشم و نفرت بهش بی اعتنایی می کرد...باور کنید همه شک شده بودن...نمیدونم از اون موقع تا به حال عصبانی هستم یا متعجب یا ناراحت...
من معمولا هیچوقت به خاطر ظاهر کسی در موردش قضاوت نمیکنم..چون تا به حال خانم های محجبه بسیار با شخصیتی دیدم اما در تمام سالهای عمرم با چنین موضوع تلخی مواجه نشده بودم..چرا اون خانم به خودش اجازه داد چنین حرفهایی رو بزنه....