سلام به همه دوستای عزیزم
قبل از اینکه بحث رو ادامه بدم لازم میدونم یک توضیح کوچولو بنویسم:
دوستان خوبم،سوال من در پست قبل این بود که چرا ما خودمون ناراحتی ها و غصه هامون رو چندبرابر میکنیم،من خیلی خوب درک میکنم که توی زندگی مشکلات خیلی تلخی وجود داره و مگر میشه ما ادعای انسان بودن بکنیم و بعد برای یک اتفاق تلخ ناراحت نشیم؟!من اصلا نمی خوام بگم وقتی یک شکست در هر رابطه ایی پیش میاد اونو فراموش کنید یا در اوج ناراحتی بخندید..بلکه به نظر من باید اجازه داد بحران روحی سیر معمول خودش رو طی کنه اما درکنارش به جای اینکه با عذاب دادن خودمون باعث شدت گرفتن افسردگیمون بشیم باید آسیب های روحیمون رو ترمیم کنیم...من سعی میکنم توی این پست راه حل هایی که خودم تجربه کردم یا توی کتابها خوندم و یا دوستانم برام گفتن رو مینویسم...
معمولا وقتی توی زندگی یک حادثه تلخی پیش میاد توی اون موقعیت لازمه به شکلی عصبانیت یا غصه هامون رو تخلیه کنیم...توی اینجور مواقع وجود یک دوست یا یک عضوی از خانواده که بهش اطمینان داریم برای گفتن حرفهامون خیلی خوبه اما معمولا چون توی این حالت حرفهایی میزنیم که از روی عصبانیت یا ناراحتیه و ممکنه بعدا برامون ایجاد دردسر کنه و یا اصلا شاید کسی رو برای حرف زدن نداشته باشیم بهترین راه اینه که به یک جای خلوت برید و تمام حرفهاتون( حتی نا*سزا)توی کاغذ بنویسید...اینقدر به این نوشتن ادامه بدید تا کاملا ذهنتون خالی بشه...موقع نوشتن هم اجازه بدید تمام احساسات روحیتون مثل گریه،عصبانیت و...تخلیه بشه،ممکنه این نوشتن چندروز طول بکشه تا نتیجه مطلوب رو بگیرید..اشکالی نداره..فقط سعی کنید بدون تعارف با خودتون همه چیز رو بنویسید!
سعی کنید به محض اینکه نشانه کوچکی از بازگشت ناراحتی در خودتون مشاهده کردید سریع با نوشتنش اونرو از ذهنتون خارج کنید.
با حفظ گذشته در زمان حال زندگی کنید!کسایی که از خودشون یا دیگران توقع دارند گذشته رو به راحتی فراموش کنند معمولا با شکست مواجه میشن،چون اینکار اصلا امکان پذیر نیست!..اجازه بدید گذشته مثل یک کتاب بسته توی ذهنتون باقی بمونه و تمام توجهتون رو معطوف به اتفاق هایی کنید که در زمان حال جریان داره و با تمام قوا تلاش کنید از اونها لذت ببرید...گاهی اینقدر توی رویاپردازی کردن در مورد گذشته غرق میشیم که فرصتهای خوب زمان حال رو از دست میدیم...پس سعی کنید توی لحظه زندگی کنید و از تک تک اتفاقای زندگیتون(حتی اگرخیلی کوچیک هستند) لذت ببرید...تا حالا فکر کردید خوردن یک بستنی در هوای خیلی گرم یا شستن موها با یک شامپوی خیلی خوش بو چقدر لذت بخشه!
به طور منظم توی ظاهرتون و محیط اطرافتون تنوع ایجاد کنید!یکنواختی همیشه باعث کسالت و افسردگی میشه...گاهی تغییر مدل مو یا ابرو یا اضافه کردن یک شاخه گل یا هرچیزی که دوست دارید به محیط اطرافتون باعث تحول عجیبی توی روحیتون میشه...پس هیچ وقت نسبت به ظاهرتون و محیط اطرافتون بی توجه نباشید و سعی کنید با تغییراتی که ایجاد میکنید اعتماد به نفستون رو افزایش بدید و محیط رو برای خودتون دلپذیر کنید.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشید به خودتون یک جمله امیدوار کننده بگید!مثلا:امروز حتما اتفاقات خوبی توی زندگیم میفته !تلقین جملات امیدوار کننده و تلاش برای ایجاد حس خوشحالی میتونه باعث ایجاد انرژی مثبت و احساس شادی بشه.
در طول هفته یک زمانی رو به خودتون اختصاص بدید،توی این تایم سعی کنید کارهای مورد علاقتون رو انجام بدید،مثلا میشه خرید کرد،یک کتاب خوب خوند،به یک دوست قدیمی تلفن کرد...هر کاری که روی شما تاثیر مثبت داره و باعث خوشحالیتون میشه انجام بدید.
هر روز دوش بگیرید! شاید به نظرتون خیلی عادی باشه اما دوش گرفتن با آب ملایم(کمی خنک)و استفاده از صابونها و شامپوهایی که بوی اونها رو دوست دارید خیلی باعث آرامش میشه...
از معاشرت با افرادی که دائم در پی یادآوری اتفاقات تلخ زندگیتون هستند و یا با حرفهاشون باعث رنجش شما میشن در حد امکان اجتناب کنید، افراد منفی باف که فقط بلدند نیمه خالی لیوان رو ببینند و یا با حرفهاشون باعث ناامیدی میشن و کاری به جز انتقال امواج منفی ندارن عاملی هستن برای بر باد دادن تلاشهای آرامش بخش شما...چرا تعارف کنیم میتونیم بهشون خیلی مودبانه تذکر بدیم و اگر رعایت نکردند ارتباطتمون رو محدود یا قطع کنیم
ادامه دارد...
پ . ن :دوستای خوبم شما هم اگر روشی رو تجربه کردید که مفید بوده حتما بنویسید (در ضمن خوشحال میشم اگر نظرتون رو در مورد این بحثی که شروع کردم بنویسید...اگر هم فکر میکنید زیاد مفید نیست بگید که تمومش کنم )
سلام به همه دوستای عزیزم
سرانجام این امتحانهای من تموم شد...امروز آخرین امتحانم بود که فکر کنم نتیجه اش بد نشه(البته زیاد بدنشه!)...هیچکدوم از نمره ها هم فعلا اعلام نشده... من می خوام ترم تابستونی بگیرم...کارهای مربوط به ترم تابستون هم از چند روز دیگه شروع میشه،پس فعلا ترجیح میدم تو این چند روز در مورد درس و دانشگاه چیزی ننویسم،چون هم خودم خیلی خسته شدم و هم میدونم که شما هرجا میرید همش باید روزنوشت های امتحانی بخونید و شاید بنویسید!
یک موضوعی هست که چند روزه فکرم رو مشغول کرده،با خودم گفتم اگه این موضوع رو با شما مطرح کنم شاید با هم به نتیجه خوبی برسیم:
من وقتی به خیلی از آدمهای اطرافم نگاه میکنم،وقتی نوشته های بعضی از وبلاگها رو می خونم،حتی بعضی اوقات وقتی نامه هایی که مردم به مجلات مینویسند رو می خونم،میبینم همه دائم از غصه و افسردگی گله میکنند( خود من هم گاهی شاید اینکار رو بکنم )!...البته یک نکته ای رو در جهت روشن کردن مطلب باید توضیح بدم...منظور من از ناراحتی و...،اتفاقات جدی و تلخ زندگی و بحران های طبیعی بعد ازاون در یه تایم زمانی مشخص و معقول نیست، چون همه انسانها توی زندگیشون خواسته یا نا خواسته در گیر مشکلات احساسی و اجتماعی و...هستندو کاملا منطقیه که ما به خاطر این اتفاقات گریه کنیم،افسرده بشیم و تمام احساسات تلخ انسانی رو تجربه کنیم، اما اینکه چطور بعد از پیش اومدن یک بحران و پشت سر گذاشتن شُک ها و آسیب های روحی اولیه با حقایق روبرو بشیم و چطور به خودمون کمک کنیم خیلی اهمیت داره...معمولا بعضی ازما دشمن شماره یک خودمون هستیم...دائم به خودمون استرس وارد میکنیم،خودمون رو شکنجه میدیم و هزار بلای دیگه سر خودمون میاریم...
یه مثال خیلی ساده برای این موضوع این هست که مثلا وقتی توی یک مسئله احساسی یا کاری یا... با شکست مواجه میشیم اول در یک محاکمه صحرایی خودمون رو به اتاقمون تبعید میکنیم..بعد تلاش میکنیم اسباب شکنجه رو در اسرع وقت تهیه کنیمَ ،به عنوان اولین قدم میریم تمام اهنگهایی که از اونها خاطره تلخ داریم رو پیدا میکنیم و به صورت شبانه روزی بهشون گوش میدیم،در قدم بعدی سعی میکنیم غمگین ترین شعرها و نوشته ها و داستانهاوحرفهارو پیدا کنیم و همشون رو بخونیم...دائم با شکست خورده ترین آدمهایی که میشناسیم و حتی ممکنه نشناسیم هم ذات پنداری میکنیم!...هر دفعه که از جلوی آینه رد میشیم سعی میکنیم قیافمون از دفعه قبل یه درجه غمگین تر شده باشه!...در این راه اگه موهامون رو برس نکشیم و اینقدر گریه کنیم که از شدت پف کسی نتونه تشخیص بده چشمهامون بازه یا بسته بیشتر به داغون شدن چهرمون میتونیم کمک میکنیم!...و مهمترین نکته اینه که یا اصلا غذا نمی خوریم تا از لاغری شبیه آدمهای قحطی زده بشیم و یا اینقدر به خودمون لج میکنیم و غذا می خورریم تا از شدت چاقی قابل شناسایی نباشیم و تازه در توجیه کارمون دائم میگیم از شدت غصه اینطوری شدم..اصلا ربطی به غذا نداره!...و معمولا تیر خلاص هم تلقین مدام این جملات هست:این موقعیتی که از دست دام بهترین اتفاق زندگیم بود،من حالم خیلی بده،من خیلی داغون و افسرده هستم،میدونم دیگه هیشکی منو دوست نداره ،همش تقصیر من بود و....هزار تا جمله دیگه که میشه به جای نقطه ها گذاشت که چون همه همشو حفظیم از نوشتنش صرف نظر میکنم!
تازه اگر این شکست احساسی باشه فردی رو که از دست دادیم دائم در رویاهامون بزرگ میکنیم و خوبیها و صفات فوق انسانی رو در ذهنمون و موقع توصیفش برای دیگران تعریف میکنیم که نه تنها وجود خارجی نداره بلکه اصلا امکان وجود داشتن در یک انسان رو نداره!!
در موارد خیلی حاد هم فرد ممکنه تصمیم به نابود کردن خودش بگیره که چون این موضوع موردی پیش میاد و درصد وقوعش کمه از بحثمون کنار گذاشته میشه!
به این مثال میشه موارد متعددی اضافه کرد که چون پست بیش از حد طولانی میشه ترجیح میدم فعلا در موردشون چیزی نگم.اما در یک جمله به طور خلاصه میشه گفت:نسبت به هر آنچه در اطرافمون میگذره و نسبت به ظاهر و درون خودمون بی تفاوت میشیم و هیچ اهمیتی به خودمون نمیدیم!
من فکر میکنم خیلی ها این موضوع رو تجربه کردن و در این شرایط به جای کمک کردن به خودشون بیشتر تلاش کردن تا قضیه رو حاد کنند و بیشتر خودشون رو آزار بدن...
اما چرا؟....فکر میکنید علت این رفتار چیه و یا در این شرایط برای کمک به بهتر شدن وضعیت روحیمون باید چکار کنیم؟
پ . ن :ادامه دارد...